مادی و اقتصادی دارد و اقتصاد " زيربنا " است .
از آنچه تاكنون گفتهايم روشن شد كه نظر به اينكه قرآن به اصل فطرت
قائل است و به منطقی حاكم بر زندگی انسان قائل است كه " منطق فطرت "
ناميده میشود و نقطه مقابل منطق منفعت است كه منطق انسان منحط حيوان
صفت است ، لهذا اسلام اصل " تطابق خاستگاه و جهتگيری " و يا " تطابق
پايگاه اجتماعی و پايگاه اعتقادی " را نمیپذيرد و آن را اصلی غيرانسانی
میشمارد ، يعنی اين تطابق در انسانهای به انسانيت نرسيده و تعليم و
تربيت انسانی نيافته مصداق دارد كه منطقشان منطق منفعت است نه در
انسانهای تعليم و تربيت يافته و به انسانيت رسيده كه منطقشان منطق
فطرت است .
گذشته از اينها اين تعبير كه میگوييم اسلام جهتگيریاش به سود مستضعفين
است ، خالی از نوعی مجاز و مسامحه نيست . اسلام جهتگيریاش به سوی
عدالت و مساوات و برابری است . بديهی است كسانی كه از اين جهتگيری
سود میبرند و منتفع میگردند محرومان و مستضعفاناند و كسانی كه از اين
جهتگيری زيان میبينند ، غارتگران و استيثارگران و استثمارگراناند ، يعنی
اسلام آنجا هم كه منافع و حقوق طبقهای را میخواهد تأمين نمايد ، هدف
اصلیاش تحقق يك ارزش و پايه گذاری يك اصل انسانی است . اينجاست كه
بار ديگر ارزش فوق العاده " اصل فطرت " كه در قرآن صريحا مطرح است و
در فرهنگ و معارف اسلامی " امالمعارف " بايد شناخته شود روشن میگردد.
درباره فطرت زياد سخن گفته میشود ، اما كمتر به عمق و ژرفای آن و
ابعاد وسيعی كه در برمیگيرد توجه میشود . غالبا
میبينيم كه افرادی دم از فطرت میزنند ، ولی چون درست به ابعاد گسترده
آن توجه ندارند نظرياتی كه در نهايت امر انتخاب میكنند بر ضد اين اصل
است .
نظير اين اشتباه ، و وحشتناكتر از آن ، درباره خاستگاه خود مذاهب
پديد آمده است . آنچه تاكنون بحث كرديم درباره هويت و خاستگاه
پديدههای تاريخی از نظر مذهب ( البته مذهب اسلام ) بود . اكنون بحث
درباره خود مذهب به عنوان يك پديده اجتماعی تاريخی است كه به هر حال
از فجر تاريخ تاكنون وجود داشته و دارد . خاستگاه و جهتگيری اين پديده
اجتماعی بايد روشن شود .
مكرر گفتهايم كه ماترياليسم تاريخی ماركسيستی ، اصلی را طرح میكند كه
طبق آن اصل ميان خاستگاه هر واقعيت فرهنگی و جهتگيری آن تطابق قائل
است . در حقيقت ، آن اصلی را كه عرفا و حكمای الهی در جريان كلی نظام
هستی قائلاند كه میگويند : " النهايات هی الرجوع الی البدايات " (
پايانها بازگشت به آغازهاست ) ، به گفته مولوی :
جزءها را رويها سوی كل است |
بلبلان را عشق با روی گل است |
آنچه از دريا به دريا میرود |
از همانجا كامد آنجا میرود |
از سر كه سيلهای تيزرو |
وزتن ماجان عشق آميزرو |
ماركسيسم شبيه آن را در مورد امور فكری ، ذوقی ، فلسفی ، مذهبی و
بالأخره پديدههای فرهنگی - اجتماعی میگويد . اين مكتب مدعی است كه جهت
هر انديشه همان سوست كه از آن سوبرخاسته است ( النهايات هی الرجوع الی
البدايات ) ، انديشه ، فكر ، مذهب ، فرهنگ بیطرف و خالی از جهت و يا
جهتدار و اما خواستار
سازندگی موضعی اجتماعی غير از موضع اجتماعی كه از آن برخاسته است وجود
ندارد . از نظر اين مكتب هر طبقه از خود نوعی خاص تجلی فكری و ذوقی
دارد ، از اين رو در جامعههای طبقاتی ، و تجزيه شده از نظر حيات اقتصادی
، دو گونه درد ، دو طرز تفكر فلسفی ، دو سيستم اخلاقی ، دو سبك هنر ، دو
جور شعر و ادبيات ، دو نوع ذوق و احساس و نگرش به هستی و احيانا دو
تيپ علم وجود دارد . زيربنا و روابط مالكيت كه دو شكل میشود همه اينها
دو شكلی و دو سيستمی میگردند .
ماركس شخصا دو استثنا برای اين دو سيستمی قائل است : مذهب و ديگر
دولت . از نظر ماركس ايندو اختراع خاص طبقه غارتگر و متد ويژه بهرهكشی
آن طبقه است و طبعا جهتگيری و جبههگيری اين دو پديده به سود همان طبقه
است ، طبقه استثمار شده بر حسب موقعيت اجتماعی خود نه خاستگاه مذهب
است و نه خاستگاه دولت ، مذهب و دولت از طرف طبقه مخالف به او
تحميل میشود ، پس دو سيستم مذهب وجود ندارد ، همچنانكه دو سيستم دولت
وجود ندارد .
برخی روشنفكران مسلمان ( 1 ) مدعی شدهاند كه بر خلاف نظريه ماركس ، دو
سيستمی بر مذهب نيز حاكم است . همانطور كه اخلاق و هنر و ادبيات و ساير
امور فرهنگی در جامعههای طبقاتی دو سيستمی است و هر سيستم خاستگاه
وجهتگيریاش خاص طبقه خودش است - يكی تعلق دارد به طبقه حاكم و ديگری
به طبقه محكوم - مذهب نيز دو سيستمی است ، همواره در جامعه دو مذهب
پاورقی :
. 1 [ دكتر شريعتی در كتاب مذهب عليه مذهب ] .
وجود دارد : مذهب حاكم كه مذهب طبقه حاكم است ، و مذهب محكوم كه
مذهب طبقه محكوم است . مذهب حاكم مذهب شرك است و مذهب محكوم مذهب
توحيد ، مذهب حاكم مذهب تبعيض است و مذهب محكوم مذهب مساوات و
برابری ، مذهب حاكم مذهب توجيه وضع موجود است و مذهب محكوم مذهب
انقلاب و محكوم كردن وضع موجود ، مذهب حاكم مذهب جمود و سكون و سكوت
است و مذهب محكوم مذهب خيزش و حركت و فرياد ، مذهب حاكم ترياك
جامعه است و مذهب محكوم انرژی جامعه .
پس نظريه ماركس مبنی بر اينكه جهت گيری مذهب مطلقا به سود طبقه
حاكم و عليه طبقه محكوم است و مذهب ترياك اجتماع است ، در مورد مذهبی
كه خاستگاهش طبقه حاكم است صادق است و تنها همان مذهب بوده كه عملا
وجود داشته و حكومت میكرده ، نه درباره مذهب محكوم يعنی مذهب پيامبران
راستين كه هرگز نظامات حاكم مجال بروز و تجلی و عرضاندام به آن نداده
است .
اين روشنفكران به اين وسيله نظريه ماركس را كه مطلقا جهتگيری مذهب
را به سوی منافع طبقه حاكم دانسته رد كردهاند و پنداشتهاند كه به اين
وسيله ماركسيسم را رد كردهاند ، توجه نفرمودهاند كه آنچه خودشان گفتهاند
نيز هر چند بر خلاف نظر شخص ماركس و انگلس و مائو و ساير پيشروان
ماركسيسم است اما عينا توجيهی ماركسيستی و ماترياليستی از مذهب است كه
سخت وحشتناك است و قطعا به آن توجه نداشتهاند ، چون به هر حال برای
مذهب محكوم نيز خاستگاهی طبقاتی فرض كرده و اصل تطابق خاستگاه
وجهتگيری را مورد پذيرش قرار دادهاند . به عبارت ديگر ،
اصل ماديت ماهيت مذهب و ماهيت هر پديده فرهنگی را و اصل ضرورت تطابق
ميان خاستگاه يك پديده فرهنگی و جهتگيری آن را ناآگاهانه پذيرفتهاند ،
چيزی كه هست ، بر خلاف نظر ماركس و ماركسيستها به مذهبی هم كه
خاستگاهش و جهتگيریاش طبقه محروم و غارتشده باشد نيز قائل شدهاند ، و
در حقيقت برای مذهب محكوم از نظر جهت گيری توجيه جالبی به دست
آوردهاند اما از نظر ماهيت خاستگاه كه بالأخره مادی و طبقاتی است ، نه.
نتيجهای كه گرفته میشود چيست ؟ اين است كه مذهب شرك و مذهب حاكم
كه به طبقه حاكمه تعلق داشته و دارد ، تنها مذهب تاريخی عينی است كه در
زندگی نقش داشته است ، زيرا جبر تاريخ پشت سر آنها بوده ، قدرت
اقتصادی و سياسی در اختيار آنها بوده ، لا جرم مذهب آنها هم كه
توجيهكننده وضع آنها بوده استوار میمانده و حكومت میكرده است ، و اما
مذهب توحيد خود به خود نتوانسته است به شكل يك تحقق خارجی و عينی در
جامعه وارد شود ، مذهب توحيد هيچ نقش تاريخی در جامعه ايفا نكرده و
نمیتوانسته ايفا كند ، زيرا روبنا بر زيربنا نمیتواند پيشی گيرد ، از اين
رو نهضتهای پيامبران توحيدی نهضتهای محكوم و شكست خورده تاريخ است و
نمیتوانسته است جز اين باشد ، پيامبران مذهب توحيد ، مذهب برابری
آوردهاند ، اما طولی نكشيده كه مذهب شرك در زير نقاب توحيد و تعليمات
پيامبران به حيات خود ادامه داده و با تحريف آن تعليمات از همان
تعليمات تغذيه كرده و بيش از پيش نيرومند شده و بر آزار طبقه محروم
تواناتر شده است .
در حقيقت ، پيامبران راستين كوشش كردهاند قاتق نانی برای مردم آورند
اما بلای جان مردم شده ، ابزاری شده در دست طبقه
مخالف كه حلقه طناب را تنگتر و گلوی محرومان و غارتشدگان را بيشتر
بفشارند ، آنچه پيامبران از طريق تعليمات خود میخواستهاند انجام يابد
انجام نشده است و آنچه شده است آنها نمیخواستهاند ، به تعبير فقها : "
ما قصد لم يقع ، و ما وقع لم يقصد " .
اينكه ماديون و ضد مذهبها میگويند دين ترياك جامعه است ، تخدير است
، عامل ركود و توقف است ، توجيهگر مظالم و تبعيضات است ، نگهبان جهل
است ، افيون تودههاست ، راست است اما درباره مذهب حاكم و مذهب شرك
و مذهب تبعيض كه سوار بر تاريخ بوده است ، و دروغ است اما درباره
مذهب راستين ، مذهب توحيد ، مذهب محكومان و مستضعفان كه همواره از
صحنه زندگی و تاريخ بيرون رانده شده است . يگانه نقشی كه مذهب محكوم
ايفا كرده اعتراض و انتقاد بوده است ، مانند اينكه حزبی اكثريت را در
قوه مقننه ببرد و دولت را از اعضای خود تشكيل دهد و برنامههای خود را
پياده و تصميمات خود را اجرا كند ، و حزبی ديگر هر چند مترقیتر و
پيشروتر اما هميشه در اقليت بماند ، كه جز اعتراض و انتقاد از اكثريت
كاری از او ساخته نيست . حزب اكثريت گوشش به اين انتقادها بدهكار
نيست ، هر طور دلش میخواهد جامعه را میچرخاند و احيانا از انتقادها و
اعتراضهای اقليت برای استحكام كار خود استفاده میكند . اگر اين انتقادها
نبود ممكن بود خود به خود در اثر فشار روز افزون سقوط كند ، اما
انتقادهای اقليت به او هشدار میدهد و به اين وسيله وضع خود را مستحكمتر
مینمايد .
بيان گذشته به هيچ وجه صحيح نيست ، نه از جهت تحليل ماهيت شرك و نه
از جهت تحليل ماهيت مذهب توحيد و نه از جهت نقشی كه در تاريخ برای
اين دو مذهب تصوير شده است . بدون شك
اين بخش ، از كتاب جامعه و تاريخ انتخاب شده و در آنجا قبل از
مطالب زير ، دلايل قائلين به " ماديت تاريخ از نظر قرآن " تقرير شده
است .
آنچه در توجيه ماديت تاريخ از نظر قرآن گفته شد ، يا از اساس غلط
است و يا صحيح است ولی استنتاجی كه شده غلط است . استدلالهای گذشته را
يك يك بررسی میكنيم :
اولا : اينكه گفته شد قرآن جامعه را به دو قطب مادی و دو قطب معنوی
تقسيم كرده و اين دو قطب با يكديگر متطابقاند ، يعنی از نظر قرآن كافران
، مشركان ، منافقان ، فاسقان ، مفسدان همان ملا و مستكبران و جباراناند و
بر عكس مؤمنان ، موحدان ، صالحان ، شهيدان همان طبقه مستضعفان و
محروماناند و جبههگيری كافران و مؤمنان انعكاسی از جبههگيری زير بنايی
استضعافگران و مستضعفان است ، دروغ محض است ، هرگز چنين تطابقی از
قرآن استفاده نمیشود ، بلكه عدم تطابق استفاده میشود .
قرآن در درسهای تاريخی خود ، مؤمنانی را ارائه میدهد
كه از متن طبقه ملا مستكبر برخاسته و عليه آن طبقه و ارزشهای آن طبقه
شوريدهاند . مؤمن آلفرعون كه داستانش در سورهای از قرآن به همين نام ،
يعنی نام " مؤمن " ، آمده است از اين نمونه است . زن فرعون كه شريك
زندگی فرعون بود و فرعون از تنعمی بهرهمند نبود كه او بهرهمند نباشد همين
طور ، به داستان او نيز در قرآن اشاره شده است ( 1 ) .
قرآن از سحره فرعون در چند مورد به نحو شورانگيزی ياد كرده است و نشان
میدهد كه وجدان فطری حقجويی و حقيقتخواهی بشر چگونه در مواجهه با حق و
حقيقت عليه دروغ و زورگويی و اشتباهكاری برمیشورد و به همه منافع خود
پشت پا میزند و از تهديد فرعون - كه همهتان را عن قريب به دار خواهيم
زد در حالی كه يك دست از يك طرف بدن و يك پا از طرف ديگر را بريده
باشيم - نمیهراسند .
اساسا قيام شخص موسی ( ع ) طبق آنچه قرآن نقل كرده است قيامی است كه
ماديت تاريخ را نقض میكند . درست است كه موسی سبطی است نه قبطی ،
نژادا از بنیاسرائيل است نه از آلفرعون ، اما موسی از شيرخوارگی در خانه
فرعون بزرگ شد و مانند يك شاهزاده پرورش يافت و در عين حال همين موسی
عليه نظامات فرعونی كه در متن آن میزيست و از آن منتفع بود طغيان كرد و
آن را ترك گفت و چوپانی پير مدين را بر شاهزادگی ترجيح داد تا عاقبت
مبعوث به رسالت شد و رسما با فرعون درافتاد .
رسول اكرم ( ص ) در كودكی يتيم و تا آغاز جوانی فقير بود ، پس از
ازدواج با خديجه ثروتمند به رفاه رسيد . قرآن به همين نكته
پاورقی :
. 1 تحريم / . 11
اشاره میكند آنجا كه میگويد : " « ألم يجدك يتيما فأوی . . . و وجدك
عائلا فاغنی »" ( 1 ) . در دوره رفاه بود كه به عبادت و خلوت پرداخت
. بنابر اصول ماديت تاريخی ، رسول اكرم ( ص ) در اين دوره بايد تبديل
شده باشد به فردی محافظهكار و توجيهكننده وضع موجود ، اما در همين دوره
بود كه رسالت انقلابیاش آغاز شد و عليه سرمايهداران و رباخواران و
بردهداران مكه و عليه نظام بت پرستی كه سمبل آن زندگی بود ، برشوريد .
همچنانكه مؤمنان و موحدان و انقلابگران توحيد همه از طبقه مستضعفين
نبودند و پيامبران فطرتهای ناآلوده و يا كمآلوده را از طبقات استضعافگر
شكار میكردند و آنها را عليه خودشان ( توبه ) و يا عليه طبقهشان ( انقلاب
) برمیشوراندند ، طبقه مستضعفين نيز همه در زمره مؤمنان و انقلابگران
توحيد نبودهاند . قرآن صحنههای مختلفی میآورد كه در آن صحنهها گروههايی
از مستضعفين را محكوم و داخل در تيپ كافران و مشمول عذاب الهی معرفی
میكند ( 2 ) .
پس نه همه مؤمنان از طبقه مستضعفيناند و نه همه مستضعفين از طبقه
مؤمنان ، و اين تطابق ادعايی پوچ و محض است . البته و بدون شك هميشه
اكثريت طبقه گروندگان به پيامبران را طبقه مستضعف و لااقل طبقهای كه
دستش به استضعافگری آلوده نيست تشكيل دادهاند و اكثريت مخالفان
پيامبران را استضعافگران تشكيل دادهاند ، زيرا هر چند فطرت انسانی كه
زمينه پذيرش پيام الهی را به وجود میآورد مشترك است و در همه وجود
دارد ، ولی طبقه استضعافگر و مسرف و مترف دچار مانع بزرگی است و آن
پاورقی :
. 1 ضحی / 6 و . 8
. 2 نساء / 97 ، ابراهيم / 21 ، سبأ / 31 - 37 و غافر / 47 - 50.
آلودگی و عادت به وضع موجود است ، او بايد از زير خروارها بار آلودگی ،
خود را آزاد سازد ، و افراد كمی اين موفقيت نصيبشان میشود ، اما طبقه
مستضعف چنين مانعی در جلو ندارد ، بلكه او علاوه بر اينكه به ندای فطرت
خود پاسخ میگويد ، به حقوق از دست رفته خود نيز نائل میگردد . برای او
پيوستن به گروه اهل ايمان ، هم فال است و هم تماشا . اين است كه اكثر
گروندگان به پيامبران از مستضعفاناند و اقليت از غير اينها . اما مسأله
تطابق ، به شكلی كه بيان شد ، پوچ محض است .
مبانی قرآن درباره هويت تاريخ با مبانی ماترياليسم تاريخی متفاوت
است . از نظر قرآن روح اصالت دارد و ماده هيچ گونه تقدمی بر روح ندارد
، نيازهای معنوی و كششهای معنوی در وجود انسان اصالت دارد و وابسته به
نيازهای مادی نيست ، انديشه در برابر كار نيز اصيل است ، شخصيت فطری
روانی انسان بر شخصيت اجتماعی او تقدم دارد .
قرآن به حكم اينكه به اصالت فطرت قائل است و در درون هر انسانی ،
حتی انسانهای مسخ شدهای مانند فرعون ، يك انسان بالفطره كه دربند كشيده
شده سراغ دارد ، برای مسخ شدهترين انسانها امكان جنبش در جهت حق و
حقيقت ، و لو امكانی ضعيف ، قائل است ، از اين رو پيامبران خدا
مأمورند كه در درجه اول به پند و اندرز ستمگران بپردازند كه شايد انسان
فطری دربند كشيده شده در درون خود آنها را آزاد سازند و شخصيت فطری آنها
را عليه شخصيت پليد اجتماعی آنها برانگيزند ، و میدانيم كه در موارد
فراوانی اين موفقيت دست داده شده است كه نامش " توبه " است .
موسی در اولين مرحله رسالتش مأموريت میيابد كه به سراغ
فرعون برود و به تذكر و بيداری فطرت او بپردازد و اگر مفيد واقع نشد با
او بستيزد . از نظر موسی ، فرعون انسانی را در درون خود اسير كرده و به
بند كشيده و انسانهايی را در بيرون . موسی در درجه اول میرود اسير درونی
فرعون را عليه فرعون بشوراند و در حقيقت میرود فرعون فطری را كه يك
انسان و لااقل نيمه باقيمانده يك انسان است عليه فرعون اجتماعی - يعنی
فرعون ساخته شده در اجتماع - برانگيزاند « ( اذهبإلی فرعونإنه طغی فقل
هل لكإلی أن تزكی 0 و أهديكإلی ربك فتخشی ) »( 1 ) .
قرآن برای هدايت ، ارشاد ، تذكر ، موعظه ، برهان ، استدلال منطقی ( به
تعبير خود قرآن " حكمت " ارزش و نيرو قائل است . از نظر قرآن اين
امور میتوانند انسان را دگرگون سازند و مسير زندگی او را تغيير دهند ،
شخصيتش را عوض كنند و انقلاب معنوی در او ايجاد نمايند . قرآن نقش
ايدئولوژی و انديشه را محدود نمیداند ، بر خلاف ماركسيسم و ماترياليسم كه
نقش راهنمايی و هدايت را محدود به تبديل طبقه فی نفسه به طبقه لنفسه
میداند ، يعنی به وارد كردن تضادهای طبقاتی در خود آگاهی ، همين و بس .
ثانيا : اينكه گفته شد كه مخاطب قرآن " ناس " است و " ناس "
مساوی است با توده محروم ، پس مخاطب اسلام طبقه محروم است و ايدئولوژی
اسلامی ايدئولوژی طبقه محروم است و اسلام پيروان خود را و سربازان خود را
منحصرا از توده محروم میگيرد نيز غلط است . البته مخاطب اسلام " ناس
" است ولی " ناس " يعنی انسانها ، يعنی عموم مردم . هيچ كتاب لغتی
و هيچ عرف
پاورقی :
. 1 نازعات / 17 - 19 ، ايضا طه / 44 و . 45
عرب زبانی " ناس " را به معنی توده محروم نگرفته و مفهوم طبقه در آن
نگنجانيده است . قرآن میگويد : " « لله علی الناس حج البيت من استطاع
اليه سبيلا »" ( 1 ) يعنی برای خدا بر مردم مستطيع است كه حج كنند .
آيا معنی دارد كه مقصود توده محروم باشد ؟ و همچنين خطابات " « يا ايها
الناس »" كه در قرآن فراوان آمده و در هيچ كدام مقصود توده محروم
نيست و عموم مردم است . عموميت خطابات قرآن نيز از نظريه فطرت كه در
قرآن مطرح است سرچشمه میگيرد .
ثالثا : اينكه گفته شد قرآن مدعی است كه رهبران ، پيامبران ، پيشتازان
و شهيدان منحصرا از ميان مستضعفان برمیخيزند اشتباه ديگری است در مورد
قرآن . قرآن هرگز چنين سخنی نگفته است .
استدلال به آيه " « هو الذی بعث فی الاميين ». . . " كه ادعا شده
پيامبر از ميان " امت " برخاسته و امت مساوی است با توده مردم ،
مضحك است . " « اميين »" جمع " امی " است كه به معنی درس
ناخوانده است و " امی " منسوب به " ام " است نه " امت " ، و
تازه " امت " يعنی جامعه كه مركب است از گروهها و احيانا از طبقات
مختلف و به هيچ وجه به معنی توده مردم نيست . از آن مضحكتر استدلال به
آيه 75 از سوره قصص درباره شهيدان است . آيه اينست : " « و نزعنا من
كل امة شهيدا فقلنا هاتوا برهانكم »" . اين آيه را چنين تفسير ( و در
حقيقت مسخ ) كردهاند : ما از هر امت ( توده مردم ) شهيدی ( كشته شدهای
در راه خدا ) برمی انگيزيم ، يعنی از او فردی انقلابی میسازيم ، و آنگاه
به امتها میگوييم هر كدامتان
پاورقی :
. 1 آلعمران / . 97
برهان خود را كه همان شهيد و شخصيت انقلابی كشته شده در راه خداست ،
بياوريد .
اولا اين آيه دنباله آيه ديگری است و هر دو مربوط به قيامت است . آيه
قبل اين است :
« و يوم يناديهم فيقول اين شركائی الذين كنتم تزعمون ».
روزی كه خداوند مشركان را ندا میكند كه شريكانی كه برای من گمان
میبرديد كجايند .
ثانيا معنی " « نزعنا »" اين است كه جدا میكنيم ، نه اينكه او را
میشورانيم و برمیانگيزانيم .
ثانيا " شهيد " در اين آيه به معنی كشته شده در راه خدا نيست ، به
معنی گواه بر اعمال است كه قرآن هر پيامبری را گواه بر اعمال امت
میخواند . در قرآن حتی يك مورد هم نمیتوان يافت كه كلمه " شهيد " به
معنی رايج امروز يعنی " كشته شدن در راه خدا " آمده باشد . البته شهيد
به معنی رايج امروز در زبان رسول خدا و ائمه اطهار آمده اما در قرآن
نيامده است . پس میبينيم كه چگونه آيات قرآن برای اينكه يك انديشه
نامربوط ماركسيستی توجيه شود ، مسخ میگردد .
رابعا : در مورد هدف پيامبران كه چيست ، آيا هدف اولی و اصلی اقامه
عدل و قسط است ، يا هدف اولی برقراری پيوند ايمان و معرفت ميان بنده و
خدا ، و يا هر دو يعنی پيغمبران از نظر هدف " ثنوی " هستند و يا شق
ديگری در كار است ، در گذشته در بحث
" نبوت " سخن گفتهايم و تكرار نمیكنيم ( 1 ) . در اينجا مطلب را از
نظر " روش " و " متد " كار پيامبران مورد كاوش قرار میدهيم .
همچنانكه در بحثهای توحيد عملی نيز گفتيم ( 2 ) پيامبران نه آنچنانكه
برخی متصوفه میپندارند تمام همت خود را برای اصلاح انسان در اين جهت
مصروف میكنند كه او را از درون آزاد سازند ، يعنی پيوند او را با اشياء
قطع كنند ، و نه مانند مكتبهای مادی تعديل و اصلاح روابط بيرونی را برای
تعديل و اصلاح روابط درونی كافی میدانند . قرآن كريم در آن واحد و در يك
جمله میگويد :
« تعالواإلی كلمه سواء بيننا و بينكم أن لا نعبدإلا الله و لا نشرك به
شيئا و لا يتخذ بعضنا بعضا أربابا من دون الله »( 3 ) .
اما سخن در اين است كه آيا پيغمبران كار خود را از درون آغاز میكنند
يا از بيرون ؟ آيا اول دست به انقلاب درونی از راه توليد عقيده و ايمان
و شور معنوی میزنند و مردمی را كه انقلاب توحيدی فكری احساسی عاطفی
يافتهاند برای توحيد اجتماعی و اصلاح اجتماعی و برقراری عدل و اقامه قسط
میشورانند ، يا از اول با فشار آوردن روی اهرمهای مادی يعنی توجه دادن به
محروميتها و مغبونيتها و استضعاف شدگیها مردم را به حركت میآورند و
شرك اجتماعی و تبعيض اجتماعی را از ميان میبرند آنگاه در جستجوی ايمان
و عقيده و اخلاق بر میآيند ؟
پاورقی :
. 1 وحی و نبوت / ص 31 - . 37
. 2 جهانبينی توحيدی / ص 51 - . 53
. 3 آلعمران / . 64
اندك مطالعه و توجهی به روش پيامبران و اوليای خدا نشان میدهد كه
پيامبران بر خلاف مصلحان و يا مدعيان اصلاح بشری از فكر و عقيده و ايمان و
شور معنوی و عشق الهی و تذكر به مبدأ و معاد آغاز میكنند . ترتيب سورهها
و آيههای نازل شده قرآن كه از چه مسائلی شروع شده و همچنين مطالعه سيره
رسول اكرم ( ص ) كه در سيزده سال مكه به چه مسائلی پرداخت و در ده سال
مدينه به چه مسائلی پرداخت ، كاملا روشنگر مطلب است .
خامسا : اينكه مخالفان پيامبران منطق محافظه كارانه داشتهاند امری
طبيعی است . البته اگر از قرآن استنباط میشد كه مخالفان پيامبران بلا
استثناء . چنين منطقی داشتهاند معلوم میشد كه مخالفان پيامبران همه از
طبقه برخوردار و مرفه و استثمارگر بودهاند ، ولی آنچه از قرآن استنباط
میشود اين است كه اين منطق ، منطق سردمداران مخالفان بوده است كه همان
ملأ و مستكبرين بودهاند و آنها كه به قول ماركس مالك كالاهای مادی جامعه
بودهاند ، اين كالای فكری را برای ديگر مردم صادر میكردهاند . و اينكه
منطق پيامبران منطق تحرك و تعقل و بیاعتنايی به سنن و تقاليد باشد ، باز
هم طبيعی است و بايد اينچنين باشد ، اما نه بدان جهت كه محروميتها و
مغبونيتهای طبقاتی و استضعفاف شدگیها وجدان آنها را به اين شكل میساخته
است و اين منطق ، انعكاسی قهری و طبيعی از محروميتهای آنهاست ، بلكه
بدان جهت كه در انسانيت ، يعنی در منطق و تعقل و عواطف و احساسات
انسانی ، به رشد و كمال رسيدهاند . و بعدا خواهيم گفت كه بشر به هر
اندازه در انسانيت به رشد و كمال برسد از وابستگیاش به محيط طبيعی و
محيط
اجتماعی و شرايط مادی كاسته میشود و به وارستگی و استقلال میرسد . منطق
مستقل پيامبران ايجاب میكرده كه پایبند سنن ، و عادات و تقاليد نباشند
و مردم را نيز از پيروی كوركورانه از آن سنن و تقاليد رهايی بخشند .
سادسا : آنچه در مورد استضعاف گفته شد نيز قابل قبول نيست ، چرا ؟
برای اينكه اولا قرآن در آيات ديگر خود با صراحت تمام سرانجام و سرنوشت
تاريخ را - كه ضمنا بستر تكامل تاريخ را نيز توضيح میدهد - به صورت و
شكل ديگر بيان كرده است و آن آيات مفاد اين آيه را - بر فرض اينكه
مفادش آن باشد كه گفته شد توضيح میدهد و تفسير میكند و مشروط مینمايد ،
و ثانيا بر خلاف آنچه رايج و معمول است اساسا آيه استضعاف هيچ اصلی كلی
بيان نكرده تا در مقام مقايسه با آياتی كه در اين زمينه آمده نيازی به
تفسير و توضيح و احيانا مشروط شدن داشته باشد . اين آيه مرتبط است به
آيه پيش و آيه بعد از خودش . با توجه به آن دو آيه روشن میشود كه اين
آيه در مقام بيان اصل كلی به گونهای كه به آن استدلال شده نيست . پس
بحث ما درباره اين آيه در دو قسمت است : در قسمت اول فرض بر اين
است كه اين آيه را از دو آيه قبل و بعدش جدا كرده و از آن يك اصل كلی
تاريخی استفاده كردهايم و آن را با آيات ديگری كه اصلی تاريخی بر خلاف
اصل مستفاد از اين آيه بيان میكنند مقايسه میكنيم تا ببينيم از مجموع چه
به دست میآيد ، و در قسمت دوم بحث در اين است كه اين آيه اساسا در
مقام بيان اصل كلی تاريخی به گونهای كه به آن استدلال شده نيست .
اما قسمت اول : در آياتی چند از قرآن سرانجام و سرنوشت
تاريخ و ضمنا مسير و بستر تكامل تاريخ به صورت پيروزی ايمان بر بیايمانی
، پيروزی تقوا بر بیبند و باری ، پيروزی صلاح بر فساد ، پيروزی عمل صالح و
خداپسند بر عمل ناشايسته بيان شده است . در سوره نور آيه 55 چنين
میخوانيم :
« وعد الله الذين امنوا منكم و عملوا الصالحات ليستخلفنهم فی الأرض
كما استخلف الذين من قبلهم و ليمكنن لهم دينهم الذی ارتضی لهم و
ليبدلنهم من بعد خوفهم أمنا يعبدوننی لا يشركون بی شيئا ».
در اين آيه كسانی كه به آنها وعده و نويد پيروزی نهايی و خلافت و
وراثت زمين داده شده مؤمنان شايسته كارند . در اين آيه بر خلاف آيه
استضعاف كه بر استضعاف شدگی و محروميت و مظلوميت تكيه شده است بر
خصلتی ايدئولوژيكی و ديگر اخلاقی و رفتاری تكيه شده است ، و در حقيقت ،
پيروزی و سلطه نهايی نوعی عقيده و نوعی ايمان و نوعی رفتار را اعلام
میدارد . به عبارت ديگر ، در اين آيه پيروزی انسان به ايمان رسيده و
حقيقت دريافته و راست كردار اعلام شده است و آنچه در اين پيروزی نويد
داده شده يكی استخلاف است ، يعنی تصاحب قدرت و كوتاه كردن دست
قدرتهای پيشين ، و ديگر استقرار دين يعنی تحقق يافتن همه ارزشهای اخلاقی و
اجتماعی اسلام از عدل ، عفاف ، تقوا ، شجاعت ، ايثار ، محبت ، عبادت ،
اخلاص ، تزكيه نفس و غيره ، سوم نفی هر گونه شرك در عبادت يا طاعت .
اين بخش به نقل از مقدمه كتاب علل گرايش به ماديگری میباشد . در آن
مقدمه ، قبل از مطلب زير ، فصلی درباره تحريف شخصيتهايی مانند حافظ و
حلاج توسط ماترياليستها بحث شده است .
ماترياليسم در ايران در يكی دو سال اخير به نيرنگ تازهای بس خطرناكتر
از " تحريف شخصيتها " دست يازيده است و آن تحريف آيات قرآن كريم و
تفسير مادی محتوای آيات با حفظ پوشش ظاهری الفاظ است . اين نيرنگ ،
نيرنگ جديدی است و از عمر آن در ايران كمتر از دو سال میگذرد .
البته اصل اين طرح و نيرنگ چيز تازهای نيست ، طرحی است كه كارل
ماركس برای ريشهكن كردن دين از اذهان تودههای معتقد در صد سال پيش داده
است . طرح ماركس اين است كه برای مبارزه با مذهب در ميان توده معتقد
بايد از خود مذهب عليه مذهب استفاده كرد ، به اين صورت كه مفاهيم
مذهبی از محتوای معنوی و اصلی خود تخليه و از محتوای مادی پر شود تا توده
مذهب را به صورت مكتبی مادی دريابد . پس از اين مرحله ، دور افكندن
پوسته ظاهری آن ساده است .
كتاب ماركس و ماركسيسم از نوشتهای از لنين به نام " وضع طبقه كارگر
در قبال دين " چنين نقل میكند :
" مكتب ماركس همانا مكتب ماديگری است . از اين لحاظ ، به همان
اندازه ماديگری انسيكلوپديستها يا ماديگرايی فويرباخ با دين عناد دارد .
. . لكن ماديگرايی جدلی ( 1 ) نسبت به كاربرد فلسفه در زمينههای تاريخ و
علوم اجتماعی از انسيكلوپديستها يا فويرباخ بسيار دورتر میرود : بايستی
دين را براندازيم . اين الفبای هر نوع ماديگری و لذا الفبای ماركس
میباشد . اما . . . مكتب ماركس دورتر میرود : بايد دانست چگونه با دين
مبارزه كرد ؟ و برای اين كار ، بايد منابع ايمان و دين تودهها را با
مفاهيم ماديگرا توضيح داد " ( 2 ) .
اين تعبير ماركس شامل مفهوم ديگری نيز میتواند باشد و آن اينكه تاريخ
را به طور كلی به گونه مادی برای توده تفسير نمايند . خاستگاه مادی
گرايشها و از آن جمله گرايشهای مذهبی را به توده تفهيم كنيد تا بفهمد
مذهب ريشه طبقاتیاش كجاست و از كجا به او تحميل شده است . توده
هنگامی كه فهميد همه پديدههای اجتماعی ريشه مادی طبقاتی دارد ، خود به
خود پيوند خويش را با مذهب قطع میكند .
ماترياليسم در شكل جديد كه كمتر از نيم قرن است در ايران برای خود جای
پايی پيدا كرده است ، در ابتدا نه منطق الهيون را در سطحی كه بعد با آن
مواجه شد پيشبينی میكرد و نه مذهب را در
پاورقی :
. 1 ماترياليسم ديالكتيك .
. 2 ص 284 ، ضميمه چهاردهم .
ميان عموم طبقات و بالاخص تودهها اين اندازه ريشهدار میدانست .
میپنداشت به سادگی میتواند حريف را ، هم از ميدان منطق و استدلال و هم
از صحنه اجتماع خارج سازد . اما در عمل اين حساب غلط از آب درآمد .
اكنون كه نه از راه منطق و استدلال و نه از راه به اصطلاح واردكردن خود
آگاهی طبقاتی در انديشه تودهها طرفی نبسته و عملا قویترين و بانفوذترين
نيروها را در ميان عموم طبقات - و بالخصوص طبقه محروم و ستم كشيده -
نيروی مذهب تشخيص داده ، به اين فكر افتاده كه از خود مذهب عليه مذهب
استفاده كند .
مطالعه نوشتههای به اصطلاح تفسيری كه در يكی دو سال اخير منتشر شده و
میشود ، ترديدی باقی نمیگذارد كه توطئه عظيمی در كار است . در اينكه
چنين توطئهای از طرف ضد مذهبها برای كوبيدن مذهب در كار است ، من
ترديد ندارم . آنچه فعلا برای من مورد ترديد است اين است كه آيا
نويسندگان اين جزوهها خود اغفال شدهاند و نمیفهمند كه چه میكنند و تنها
دستهای پشتپرده هستند كه میدانند چه میكنند ، و يا خود اينها عالما
عامدا با توجه به اينكه با كتاب مقدس هفتصد ميليون مسلمان چه میكنند ،
دست به چنين تفسيرهای ماترياليستی زده و میزنند ؟
ما نظر به اينكه در اين نوشتهها آثار و علائم خامی و بیسوادی را فراوان
میبينيم - و به چند نمونه اشاره خواهيم كرد - ترجيح میدهيم كه فعلا
ماترياليستی را كه به صورت تفسير آيات در اين يكی دو سال اخير تبليغ
میشود ، " ماترياليسم اغفال شده " بناميم و اگر پس از اين تذكرات ،
باز هم راه انحرافی خود را تعقيب كردند ، ناچاريم آن ماترياليسم را "
ماترياليسم منافق " اعلام
نماييم ( 1 ) .
من در اينجا از همه سروران و فضلا و دانشمندان با حسننيت اين كشور
دعوت میكنم كه در آنچه من اكنون میگويم با ديده دقت و بیطرفی بنگرند و
اگر واقعا احساس میكنند كه من اشتباه میكنم به من تذكر دهند و منطقا
اشتباه مرا به من ثابت كنند . من خدا را گواه میگيرم كه حاضرم صريحا به
اشتباه خود اعتراف كنم .
به اين نكته توجه دارم كه تدبر در قرآن مجيد حق هر فرد مسلمانی است و
در انحصار فرد يا گروهی نيست . و باز به اين نكته توجه دارم كه برداشتها
هر اندازه بیغرضانه باشد ، يك جور از آب در نمیآيد . هر كسی ممكن است
ديدگاه ويژهای داشته باشد و حق دارد با توجه به درك مفاهيم لغات و وارد
بودن به اسلوب زبان عربی و اسلوب خاص قرآن و با توجه به شأن نزول
آيات و تاريخ صدر اسلام و با توجه به آنچه مسلم است كه از ناحيه ائمة
اطهار ( عليهمالسلام ) در تفسير آيات رسيده است و با توجه به پيشرفتهای
علوم ، در آيات قرآن مجيد تدبر نمايد و برداشتهای خود را كه لا اقل خودش
بينه و بين الله به آنها معتقد است ، به عنوان تفسير يا هر عنوان ديگری
در اختيار ديگران بگذارد . اما میدانيم در طول تاريخ از طرف گروههايی از
" باطنيه " و غير باطنيه تفسيرهايی از آيات شده است كه آنها را به
حساب تفسير و برداشت نمیتوان گذاشت ، مسخ و تحريف است نه برداشت و
تفسير .
من ترجيح میدهم در مطالبی كه میخواهم تذكر دهم ، خود اين نويسنده و يا
نويسندگان را - كه فرض ما فعلا بر اين است كه
پاورقی :
. 1 [ اين جمله از عواملی بود كه به اعتراف قاتلان نابكار استاد موجب
شهادت آن بزرگوار گرديد ] .
اغفال شدهاند و قصد خيانتی در كار نيست - مخاطب قرار دهم .
عزيزان من ! شما در مقدمه تفسير خود از وضع تفاسير و مفسرين گذشته
مطالبی نوشتهايد كه تنها در خطابه و منبر كه كسی از كسی مدرك و دليل
نمیخواهد بايد به كاربرده شود . كی و كجا وضع تفسير و مفسر آنچنان بوده
كه شما نوشتهايد ؟ آيا تاريخ را با چشم به هم گذاشتن و خطابهسرايی میتوان
رقم زد ؟ آيا اگر هزارها مفسر معروف و غير معروفی كه در تاريخ آمده و
رفتهاند به شما عرضه بدارند ، میتوانيد با همان معيار طبقاتی خودتان آنها
را توجيه كنيد ؟ من نمیخواهم بيش از اين درباره اين بررسی - كه بسی
طولانی است - با شما سخن بگويم .
شما در تفسير خود ، معيار را اين قرار دادهايد كه كتاب هر مؤلف را از
طريق آشنايی با خواست او و طرز تفكر او میتوان تفسير كرد و ما خواست
خدا و طرز تفكر خدا را ( برای اولين بار ) به دست آوردهايم كه :
" اراده خداوند ، " انقلابی " است و " طرز تفكر " خداوند بر اين
اساس استوار است كه تودههای ضعيف و محروم شدگان تاريخ بر قدرتمندان و
اربابان و صاحبان زر و زور چيره شوند و غالب گردند و برای تحقق اين
اراده است كه خداوند " تشكيل حزب " داده است ، حزبی كه همه نيروهای
متكامل جهان را به همراهی قشر پيشتاز انقلابگر در پوشش خود فروبرده است
، و در مقابل ، قدرتمندان و طواغيت و شياطيناند كه مانع تحقق اراده
خداوند میگردند . تنها با ديد انقلابی و بر اساس ايدئولوژی و طرز تفكر
خداوند است كه میتوان به قرآن نگريست و حقايق آن را دريافت . . . " .
از نظر شما قرآن جز " فلسفه مدون حزب خدا " نيست ، فلسفهای كه تنها
يك هدف دارد و آن پيروز گردانيدن محروم شدگان بر قدرتمندان است ، تمام
مسائل قرآن بر محور انقلاب و فلسفه انقلاب است ، خداوند حزب تشكيل داده
و حزب خدا همه نيروهای متكامل جهان - دارای هر عقيده و مذهب - میباشند
و خداوند میخواسته است يك حزب تشكيل دهد و يك فلسفه انقلابی برای حزب
بنويسد و همين كار را هم كرده است ، برای فهم فلسفه انقلاب ، انقلابی
بودن كافی است و شرط ديگری ندارد و با انقلابی نبودن هيچ شرطی مفيد نيست
. لهذا آنجا كه خواستهايد به مفسر بزرگ معاصر - كه البته گناه بزرگش
تأليف كتاب اصول فلسفه و روش رئاليسم و نقد ماترياليسم ديالكتيك است
- اهانت كنيد ، گفتهايد :
" مفسر قرآن در نظام استعماری بايد كوهی از سواد و فلسفه و منطق و
حكمت و كلام و فقه و اصول و صرف و نحو . . . باشد كه سنگينی آنها او را
آزار داده و از ميان " تن " ها به " تنهايی " بكشاند ، زيرا به مفاد
آيه كريمه هر كس وزنش سنگينتر باشد پيروز است . . . " ( 1 ) .
بدون شك برنامه مبارزه با طواغيت جزء برنامه قرآن است و بدون شك
اسلام يك دين انقلابی است ، ولی آيا همه مسائلی كه در قرآن مطرح شده در
اين جهت و برای اين منظور است و قرآن برنامه ديگری جز اين برنامه ندارد
و در نتيجه همه آيات و رواياتی كه درباره لوح و عرش و ملك و قيامت و
نماز و روزه است ، بايد در اين زمينه
پاورقی :
. 1 از ادامه نقل اين اهانتها معذورم .
پياده شود ؟ آيا انقلاب قرآن و " حزب الله " ، انقلاب شكم است و ريشه
اقتصادی و طبقاتی دارد ، يا انقلاب " سر " است و ريشه در فطرت آدمی
دارد ؟
شما میگوييد منظور از اينكه امام بايد تفسير كند ، اين است كه :
" انديشه مفسران به سان انديشه امام باشد و برمبنای آموزشها و اعمال
او شكل گرفته باشد ، يعنی تفسيرگو كسی باشد كه در شرايط حساس و
درگيريهای سخت و تضادهايی كه امامان ما با آنها روبرو بودهاند ، قرار
بگيرد و از آگاهی و شناخت مخصوص امام برخوردار باشد تا از عهده حل اين
گونه تضادها برآيد . . . " .
خلاصه برای اينكه تفسير ، تفسير امام باشد دنبال سخن امام رفتن ضرورتی
ندارد ، بايد تفكر ، تفكر امام باشد و تفكر آنگاه تفكر امام خواهد بود كه
فرد از نظر طبقاتی در طبقه امام ( طبقه محرومان تاريخ ) باشد و عملا
درگيريهای طبقاتی او را داشته باشد تا مانند او تجربه كند و بينديشد .
آيا واقعا معنی رجوع به ائمه در تفسير آيات همين است ؟ آيا شما
خودتان به اين مطلب معتقديد ، يا میخواهيد بدين وسيله ديگران را اغفال
كنيد ؟ شما از وجدان انقلابی و صداقت انقلابی دم میزنيد ، همان وجدان و
صداقت انقلابی شما را به گواهی میطلبم . آيا واقعا شما نمیدانيد تعبيراتی
از اين قبيل : اراده خدا انقلابی است ، طرز تفكر خدا چنين است و خداوند
برای تحقق خواست خودش حزب تشكيل داده است و قرآن جز يك فلسفه مدون
حزب انقلابی محتوايی ندارد ، صحيح نيست ؟
شما حتی اطلاع از تاريخ صدر اسلام و شأن نزول آيات را
هم لازم نشمرده و زحمت يك بررسی مختصر تاريخ اسلام را هم به خود ندادهايد
و آنگاه به تفسير قرآن و تدوين ايدئولوژی اسلامی دست زدهايد . شما آنجا
كه میخواهيد دو قطبی شدن جامعه اسلامی را بلافاصله بعد از پيغمبر توجيه
كنيد و خانه فاطمه را مركز محرومان و كسانی كه دستشان به اصطلاح به دم
گاوی بند نبوده معرفی كنيد و به گرايشهای شيعيان از قبيل ابوذر و مقداد و
بلال جنبه مادی و طبقاتی بدهيد ، درباره خانه فاطمه ( عليهاالسلام ) و
مظلوميت اهل اين خانه و به آتش كشيده شدن آن خانه داد سخن میدهيد ،
آنگاه میگوييد :
" در همان حال [ كه خانه فاطمه ( عليهاالسلام ) به آتش كشيده میشود ]
در خانه روحانی بزرگ و يهودی منافق " عبدالله بن ابی " كه مدتها بر ضد
انقلاب میجنگيد و اكنون وارد انقلاب شده و جبهه خارجی را مبدل به جبهه
داخلی كرده و بالاتر آنكه مفسر قرآن هم شده و حتی پس از گذشتن هزار و
چهارصد سال هم میبينيم كه نبوغ تفسيری عدهای از مفسرين ما هم مرهون تجزيه
و تحليلها و برداشتها و اقوال همين مفسر شهير است و البته از موقعيت
خاصی هم برخوردار است - چه از قدما میباشد - هر روز صدها نفر در پای
كرسی تفسير او حاضر میشوند " .
عبدالله بن ابی همان منافق مشهور است كه از اشراف مدينه بود و
موقعيت مهمی داشت و به واسطه اسلام متزلزل شد و تا چند سال بعد از ورود
رسول خدا زنده بود و در حيات رسول خدا مرد و آيه نازل شد : " براينان
نماز مگزار و استغفار تو هم برای آنها مفيد فايدهای نيست " .
عبدالله بن ابی هيچ وقت با پيغمبر نجنگيد كه جبهه خارجی را تبديل به
جبهه داخلیكند ، از اول در جبهه داخلی اخلال میكرده است . عبدالله بن ابی
به هيچ وجه روحانی نبوده و هرگز يك آيه هم از قرآن تفسير نكرده و در هيچ
تفسيری هم از او به عنوان مفسر ، نامی برده نشده و همه مفسران بالاجماع او
را منافقی بزرگ میدانند . او اساسا بعد از رسول خدا زنده نبود كه در
خانه او صدها نفر برای تفسير شركت كنند . آيا اينها نشانه كمال بیاطلاعی
شما از تاريخ اسلام نيست ؟
شما در پاورقی همين قسمت ، از واقعه " يمامه " - كه در حدود يك سال
بعد از پيغمبر رخ داد و نبردی سهمگين ميان مسلمانان و پيروان مسيلمه
كذاب واقع شد - نام میبريد و میگوييد :
" تعداد زيادی از مسلمانان به قتل رسيدند كه تعداد كشته شدگان از هزار
و تا هزار و دويست نفر گفته شده است و در ميان آنان هفتصد و يا چهارصد
و پنجاه و يا به كمترين شماره هفتادتن از حاملان و حافظان قرآن بودند كه
در تارك درخشان اين گروه نام سالم موسی بن حذيفه ( مولی ابی حذيفه )
ديده میشود . . . پيداست كه بنيانگذاران اين جنگ چه كسانی بودند " .
آيا میدانيد اين آقای " سالم " كه شما او را در تارك درخشان شهدای
حافظ قرآن در يمامه قرار میدهيد كيست ؟ اين سالم همان فردی است كه گروه
يورش به خانه علی و زهرا و به آتش كشيدن آن خانه را رهبری میكرد . اين
شخص در گروه همان كسانی بود كه شما هم آنها را به طنز " صحابه كبار "
میخوانيد و در
قطب مخالف علی قرار میدهيد . اين فرد همان است كه خليفه دوم هنگام
مرگ گفت : اگر سالم زنده میبود كار را به شورا نمیافكندم ، يعنی در
تقدم او بر علی و پنج عضو ديگر شورا ترديد نداشتم .
سالم يك ايرانی آزاد شده اهل اصطخر است . من میدانم كه اين همه
عنايت و لطف شما به او از آن جهت است كه او به تعبير شما از محرومان
تاريخ و از به اسارت گرفته شدهها و مستضعفين تاريخ است . اسارت و
بردگی سالم به دوره قبل از مدينه و قبل از جنگهای اسلامی منتهی میشود .
شما طبق فلسفهای كه از آن پيروی میكنيد و آن را يكی از معيارهای تفسير
قرآن قرار دادهايد ، فكر كردهايد كه چون سالم از محرومان تاريخ است ،
پس يك انقلابی واقعی و مؤمن واقعی است و از نظر موضع اجتماعی همرديف
سلمان و ابوذر و مقداد و بلال است ، يعنی موضع طبقاتی او كافی است كه او
را يك انقلابی واقعی قرار دهد و بر تارك درخشان همه شهيدان و حافظان
قرآن يمامه بنشاند ، غافل از آنكه آن خانهای كه به اعتراف خود شما خانه
مردم و خانه توده بوده است ( خانه فاطمه عليهاالسلام ) به دست همين فرد
تودهای به آتش كشيده شد .
آيا اينها دليل بی اطلاعی شما از تاريخ صدر اسلام نيست ؟ آيا اينها
معيارهای شما را در فلسفه تاريخ به كلی بی اعتبار نمیكند ؟ آيا اينها
كافی نيست كه شما در ارزيابيها و تفسيرهای خود از تاريخ تجديد نظر كنيد
و فی المثل قضاوتها و انديشهها و گرايشها و تفكرات هزار ساله مفسرين و
فقها و حكما و عرفا و زهاد و عباد را آن گونه توجيه مادی و طبقاتی
نفرماييد ؟ !
شما در تفسير آيه كريمه " « الذين يؤمنون بالغيب و يقيمون
هر نهضتی نيازمند به رهبر و رهبری است . در اين جهت جای سخن نيست .
يك نهضت كه ماهيت اسلامی دارد و اهدافش همه اسلامی است ، وسيله چه
كسانی و چه گروهی میتواند رهبری شود و بايد رهبری شود ؟
بديهی است كه وسيله افرادی كه علاوه بر شرايط عمومی رهبری ، واقعا اسلام
شناس باشند و با اهداف و فلسفه اخلاقی و اجتماعی و سياسی و معنوی اسلام
كاملا آشنا باشند ، به جهانبينی اسلام - يعنی بينش و نوع ديد اسلام درباره
هستی و خلقت و مبدأ و خالق هستی و جهت و ضرورت هستی ، و ديد و بينش
اسلام درباره انسان و جامعه انسانی - كاملا آگاه باشند ، ايدئولوژی اسلام را
- يعنی طرح اسلام را درباره اينكه انسان چگونه بايد باشد و چگونه بايد
زيست نمايد و چگونه بايد خود را و جامعه خود را بسازد و چگونه به حركت
خود ادامه دهد و با چه چيزها بايد نبرد كند و بستيزد و
خلاصه چه راهی را انتخاب كند و چگونه برود و چگونه بسازد و چگونه زيست
نمايد و . . . - درك نمايند .
بديهی است افرادی میتوانند عهدهدار چنين رهبری بشوند كه در متن فرهنگ
اسلامی پرورش يافته باشند و با قرآن و سنت و فقه و معارف اسلامی آشنايی
كامل داشته باشند و از اين رو تنها روحانيت است كه میتواند نهضت اسلامی
را رهبری نمايد .
در حدود يك سال و هشت ماه پيش ، يعنی در شب دوازدهم محرم 97 به
مجلسی دعوتشدم كه جمعی از آقايان و خانمهای مسلمان حضور داشتند . قبلا
پيشبينی نمیكردم كه به چنين مجلسی دعوت شدهام ، میپنداشتم به جلسهای
خصوصی مركب از سه چهار نفر از دوستان خصوصی بايد بروم . در آن جلسه سه
چهار نفر از صاحبنظران و متفكران اسلامی هم حضور داشتند كه اكنون برخی از
آنها در خارج ايران به سر میبرند و برخی در تبعيدند و برخی به رحمت حق
پيوستهاند .
طبعا به حكم موقعيت و زمان ، و به حكم اينكه حضار مجلس همه مسلمان و
علاقهمند بودند ، و به حكم اينكه چند نفر از حضار جزء صاحبنظران به شمار
میرفتند ، از آن سه چهار نفر و از من تقاضا شد كه بحثی را مطرح كنيم كه
برای حضار مفيد و سودمند باشد. دوستان ديگر هركدام مطالب مفيد و سودمندی
اظهار داشتند و من به نوبه خود از آنها بهره بردم و استفاده كردم .
اين بنده مردد و در انديشه بودم كه چه مطلبی را طرح كنم ، خصوصا با
توجه به آنكه همه گفتهها ضبط میشد و اين سخن در ميان
بود كه همه اينها به عنوان پيام به دانشجو پخش شود ( 1 ) . در اين بين
يكی از افراد غير مسؤول جلسه ، جملهای گفت كه همان ، موضوع قسمت عمده
سخنان من شد .
جملهای كه آن فرد گفت خلاصهاش اين بود : بايد مردم را از شر اين دريای
معارف ( معارف اسلامی ) راحت كرد .
نظر به اينكه فكر میكنم آنچه در آن جلسه گفتهام برای اين بحث كه در آن
هستيم مفيد است ، در اينجا آنها را بازگو میكنم ، گفتم :
ارسطو جملهای دارد درباره فلسفه ، میگويد : " اگر بايد فيلسوفی كرد
بايد فيلسوفی كرد ، و اگر نبايد فيلسوفی كرد باز هم بايد فيلسوفی كرد "
. توضيح دادم كه مقصود ارسطو اين است كه فلسفه يا درست است و بايد آن
را تأييد كرد و يا غلط است و بايد آن را طرد كرد . اگر درست و قابل
تأييد است بايد فيلسوف شد و با نوعی فيلسوفيگری ، فلسفه را تأييد كرد ،
و اگر هم غلط است و طرد شدنی ، باز بايد فيلسوف شد و فلسفه را آموخت و
با نوعی فيلسوفيگری فلسفه را نفی و طرد كرد . پس به هر حال فلسفه را
بايد آموخت و ضمنا بايد دانست كه هر نوع انكار فلسفه خود نوعی فلسفه
است و كسانی كه میپندارند تنها با دست آوردهای برخی علوم بدون آنكه
توأم با انتزاعات فلسفی بشود ، فلسفه را نفی و رد میكنند سخت در
اشتباهند .
اضافه كردم كه : من فعلا كار ندارم كه علمای اسلام در طول هزار و چند صد
سال به فرهنگ جهان و معارف جهان و تمدن
پاورقی :
. 1 شنيدهام اخيرا آنچه در آن جلسه گفته شده ، تكثير و پخش شده است و
نمیدانم كم و كسر و حذف و اصلاحی به عمل آمده يا خير ؟
جهان ، علوم رياضی جهان ، علوم طبيعی جهان ، علوم انسانی جهان ، علوم
فلسفی جهان ، حقوق و ادبيات و . . . خدمتی كردهاند يا نكردهاند ، كه
البته كردهاند .
اما میگويم اگر فقه ما را ، فلسفه ما را ، عرفان و سير و سلوك ما را ،
اخلاق و فلسفه زندگی و فلسفه تعليم و تربيت ما را ، تفسير ما را ، حديث
ما را ، ادبيات ما را ، حقوق ما را بايد قبول كرد و پذيرفت ، بايد فقيه
شد ، يا فيلسوف شد ، يا عارف و سالك شد و يا . . . و اگر هم بايد نفی
كرد و طرد نمود باز هم بايد آنها را آموخت و فهميد و هضم كرد و آنگاه به
رد و طرد و نفی آنها پرداخت . اين صحيح نيست كه يك فرد غير وارد كه
اگر يك كتاب فقه يا فلسفه را به دستش بدهند نمیداند از راست بگيرد يا
از چپ ، پيشنهاد رد و طرد بدهد .
آنگاه چنين گفتم : ما فعلا نهضتی داريم موجود . هر نهضت اجتماعی بايد
پشتوانهای از نهضت فكری و فرهنگی داشته باشد و اگر نه در دام جريانهايی
قرار میگيرد كه از سرمايهای فرهنگی بر خوردارند و جذب آنها میشود و
تغيير مسير میدهد ، چنانكه ديديم گروهی كه از سرمايه فرهنگی اسلامی بیبهره
بودند چگونه مگسوار در تار عنكبوت ديگران گرفتار آمدند ( 1 ) . و از
طرف ديگر هر نهضت فرهنگی اسلامی كه بخواهد پشتوانه نهضت اجتماعی ما
واقع شود بايد از متن فرهنگ كهن ما نشأت يابد و تغذيه گردد نه از
فرهنگهای ديگر . اينكه ما از فرهنگهای ديگر ، مثلا فرهنگ ماركسيستی يا
اگزيستانسياليستی و امثال اينها قسمتهايی التقاط كنيم و روكشی از اسلام بر
روی آنها بكشيم برای اينكه نهضت ما را در مسير اسلامی هدايت كند كافی
نيست . ما بايد فلسفه اخلاق ، فلسفه تاريخ ، فلسفه
پاورقی :
. 1 [ مقصود سازمان مجاهدين خلق است كه از اسلام به ماركسيسم تغيير
ايدئولوژی داد ] .
سياسی ، فلسفه اقتصادی ، فلسفه دين ، فلسفه الهی خود اسلام را كه از متن
تعليمات اسلام الهام بگيرد ، تدوين كنيم و در اختيار افراد خودمان قرار
دهيم .
و برای اينكه تكليف رهبری را روشن كرده باشيم گفتم امروز هم ما به
خواجه نصيرالدينها ، بوعلی سيناها ، ملا صدراها ، شيخ انصاريها ، شيخ
بهايیها ، محقق حلی ها و علامه حلی ها احتياج داريم اما خواجه نصير الدين
قرن چهاردهم نه خواجه نصيرالدين قرن هفتم ، بوعلی قرن چهاردهم نه بوعلی
قرن چهارم ، شيخ انصاری قرن چهاردهم نه شيخ انصاری قرن سيزدهم ، يعنی
همان خواجه نصير و همان بوعلی و همان شيخ انصاری با همه آن مزايای فرهنگی
بعلاوه اينكه بايد به اين قرن تعلق داشته باشد و درد اين قرن و نياز اين
قرن را احساس نمايد .
و باز اضافه كردم كه : من جريانی را اكنون لمس میكنم كه برق اميد را
در قلبم بيش از پيش روشن میكند و آن اينكه میبينم عدهای از جوانان با
ايمان ما كه دوره دانشگاهی را طی كرده و يا مشغول طی كردناند و عنقريب
گواهينامه دانشگاهی میگيرند ، با من مشورت میكنند كه به اصطلاح طلبه شوند
و علوم اسلامی را بياموزند . برخی چنان بيتابند كه میخواهند تحصيلات
دانشگاهی را متوقف كنند و به جای آنها به تحصيل علوم اسلاميه بپردازند .
من البته آنها را از اينكه تحصيلات دانشگاهی را متوقف كنند منع كرده و
میكنم و گفتهام بعد از پايان تحصيلات دانشگاهی به آن تحصيلات بپردازيد و
غالبا توصيه كردهام كه پس از پايان تحصيل دانشگاهی قسمتی از وقت خود را
صرف همان رشته بكنند كه در آن رشته فارغ التحصيل شدهاند و قسمت ديگر را
صرف فراگيری علوم
اسلامی ، زيرا دوست ندارم از نظر زندگی نيازمند به بودجه عمومی حوزه
باشند .
گفتم نتيجه اين شده كه امروز عدهای ليسانسيه به تحصيلات علوم اسلامی رو
آوردهاند . در حقيقت اينها حلقه رابط علوم اسلامی و علوم عصری هستند و
اين پيوند مباركی است ، سبب بارور شدن بيشتر فرهنگ پرمايه اسلامی
میگردد .
اين بود آنچه در آن جلسه گفتم ، و نتيجهای كه گرفتم اين بود :
" اين فرهنگ غنی و عظيم اسلامی است كه میتواند و بايد پشتوانه نهضت
واقع شود و هم علمای اسلامی متخصص در اين فرهنگ عظيم و آگاه به زمان
هستند كه میتوانند و هم بايد نهضت را رهبری نمايند " .
چند روز پيش يكی از دوستان كتابی به من ارائه داد كه مجموعهای از
مقالات بود ، و مرا به خواندن و اظهار نظر درباره يكی از آن مقالات تشويق
كرد . آن مقاله تحت عنوان " در روش " و به قلم يكی از دوستان ناديده
بود كه سالهاست در اروپاست و غيابا به ايشان ارادت دارم زيرا تا آنجا
كه شنيده و اطلاع دارم مرد مسلمان با حسننيتی است . در قسمتی از اين
مقاله بحث " رهبری به اصطلاح سنتی " نقد شده بود .
در آغاز آن مقاله ، مسأله " حركت " و " بنياد " و تبديل شدن حركت
به بنياد مطرح شده است كه چگونه حركتها و جنبشها تغيير ماهيت میدهند و
به صورت نظامها و قالبها در میآيند و يك امر پويا تبديل به يك امر
ايستا میگردد . نيروهای اجتماعی ما اگر پياپی چون موج برمیخيزند و جذب
میشوند به خاطر تبديل حركت به بنياد
است ، به خاطر قالب پيدا كردن انديشه و عمل است . پس كار اول اين
است كه قالب يا قالبها را بشكنيم . آنگاه اين مسأله مطرح شده است كه
اسلام دين جوانان است و جوان قالب شكن است پس اسلام دين قالبشكنی است
. سپس سخن به مسأله رهبری كه اكنون مورد بحث است كشيده شده است و از
رهبری سنتی آغاز شده است .
در آن مقاله چنين آمده است :
" از رهبری سنتی كه پاسدار بنيادهای فرهنگی است كاری ساخته نيست چرا
كه طی دو قرن تمام عرصههای انديشه را از او گرفتهاند و هنوز نيز میگيرند
، و اين رهبری گاهی مقاومتكی كار پذيرانه میكند و تسليم میشود . در ميان
اين رهبری البته سيد جمال ، مدرس و . . . خمينی و طالقانی و . . . به
وجود آمدند اما اينها را نيز پيش از آنكه دشمنی از پا درآورد ، همين
رهبری سنتی عاجز كرده و میكند . اينها دوستانند و بايد بدانها ياری رساند
و از آنها ياری گرفت " .
قطعا اين دوست عزيز ناديده اجازه خواهد داد نقدی علمی از گفتار ايشان
بشود ، و ما نيز به نوبه خود آمادهايم كه اگر ضعفی در گفتار ما مشاهده
كردند تذكر دهند ، از تذكرات ايشان خوشوقت خواهيم شد .
اولا گويا دوست عزيز ما پنداشته است كه لازمه حركت و جنبش اين است
كه هيچ ثباتی در كار نباشد . ايشان توجه نفرمودهاند كه اگر حركت باشد و
هيچ گونه ثباتی نباشد هرج و مرج است نه تكامل . قرآن كه هدايت و حركت
و تكامل را تعليم میدهد ، صراط مستقيم را هم تعليم میدهد . انسان در صراط
مستقيم حالت پويايی دارد ، اما خود صراط مستقيم چطور ؟ آيا صراط مستقيم
هم پوياست و
در عصر ما مخالفت با تفكر و تعمق در مسائل ماوراء الطبيعی رنگ جديدی
به خود گرفته است : رنگ فلسفه حسی .
چنانكه میدانيم در اروپا روش حسی و تجربی در شناخت طبيعت بر روش
قياسی پيروز شد . پس از اين پيروزی اين فكر پيدا شد كه روش قياسی و
تعقلی در هيچ جا اعتبار ندارد و تنها فلسفه قابل اعتماد فلسفه حسی است .
نتيجه قهری اين نظريه اين شد كه الهيات به سبب خارج بودن از دسترسی حس
و تجربه ، مشكوك و مجهول و غير قابل تحقيق اعلام شود و برخی آن را يكسره
انكار كنند . اين ، جريانی بود كه در جهان غرب رخ داد .
در جهان اسلام سابقه موج مخالفت با هر گونه تفكر و تعمق از طرف اهل
حديث از يك طرف ، موفقيتهای پی درپی روش حسی در شناخت طبيعت از
طرف ديگر ، و دشواری تعمق و حل مسائل فلسفی از جانب سوم ، گروهی از
نويسندگان مسلمان را سخت به هيجان
آورد و موجب پيدايش يك نظريه تلفيقی در ميان آنها شد مبنی بر اينكه
الهيات قابل تحقيق است ولی در الهيات نيز منحصرا لازم است از روش حسی
و تجربی كه برای شناخت طبيعت مورد استفاده قرار میگيرد استفاده كرد .
اين دسته مدعی شدند كه از نظر قرآن تنها راه شناخت خداوند مطالعه در
طبيعت و مخلوقات با استفاده از روش حسی است و هر راهی غير اين راه
بيهوده است ، زيرا قرآن در سراسر آيات خود در كمال صراحت بشر را به
مطالعه در مظاهر طبيعت كه جز با روش حسی ميسر نيست دعوت كرده است و
كليد رمز مبدأ و معاد را در همين نوع مطالعه دانسته است .
فريد وجدی در كتاب علی اطلال المذهب المادی و سيد ابوالحسن ندوی در
ماذا خسر العالم بانحطاط المسلمين و همچنين نويسندگان اخوان المسلمين
مانند سيد قطب و محمد قطب و غير اينها اين نظر را تبليغ و نظر مخالف
را تخطئه میكنند .
ندوی در كتاب خود در فصل " عبور مسلمانان از جاهليت به اسلام " تحت
عنوان " محكمات و بينات در الهيات " میگويد :
" پيامبران مردم را از ذات خدا و صفات او و آغاز و انجام جهان و
سرنوشت بشر آگاه كردند و اطلاعاتی به رايگان در اين زمينهها در اختيار
بشر قرار دادند ، او را از بحث در اين مسائل كه مبادی و مقدماتش در
اختيار او نيست - زيرا اين علوم ماوراء حس و طبيعت است - بی نياز
ساختند ، اما مردم اين نعمت را قدر ندانستند و به بحث و فحص در اين
مسائل كه جز گام گذاشتن در منطقههای تاريك و مجهول نيست پرداختند " (
1 ) .
پاورقی :
. 1 ماذا خسر العالم بانحطاط المسلمين ، چاپ چهارم ، صفحه 97.
نظر امثال فريد وجدی و ندوی نوعی " رجعت " حنبلیگری است ولی به
صورت مدرن و امروزی و پيوند خورده با فلسفه حسی غربی .
ما درباره بنياد فلسفه حسی در مجلدات اصول فلسفه بحث كردهايم ، در
اينجا فقط درباره نكتهای كه نقطه اتكاء اين دسته قرار گرفته ، اندكی بحث
میكنيم .
میگويند قرآن راه شناخت خداوند را منحصرا مطالعه طبيعت با روش حسی
دانسته است . شك نيست كه قرآن به مطالعه حسی طبيعت دعوت میكند و
اصرار فراوانی هم روی اين موضوع دارد ، ولی آيا قرآن مطالعه طبيعت را
برای حل تمام مسائلی كه خود طرح كرده است كافی میداند ؟ ! همچنانكه در
پاورقيهای اين جلد به مناسبت بحث از راههای مختلف بشر به سوی خدا
گفتهايم در قرآن مسائلی از اين قبيل طرح شده است :
« ليس كمثله شیء 0
و لله المثل الاعلی 0
له الاسماء الحسنی 0
الملك القدوس السلام المؤمن المهيمن العزيز الجبار المتكبر 0
اينما تولوا فثم وجه الله 0
هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شیء عليم ، و ان من شیء الا
عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم و هو معكم اينما كنتم 0
يمحو الله ما يشاء و يثبت و عنده ام الكتاب »
و دهها آيات ديگر امثال اينها .
اينها همه مسائلی است مربوط به آنسوی مرز ، چگونه ما از راه
طبيعتشناسی به معرفت اين مسائل نائل میگرديم ؟ طبيعتشناسی قطعا و
مسلما ما را به علم و قدرت و حكمت آفريننده جهان آگاه میكند ، اما در
همين جهت نيز حداكثر اين است كه ما را واقف میسازد به اينكه آفريننده
جهان به كارهايی كه در طبيعت انجام میدهد آگاه است و بر آنها تواناست
« ( الا يعلم من خلق و هو اللطيف الخبير ) »، ولی قرآن در اين جهت نيز
معرفتی بالاتر از ما میخواهد و آن اينكه او بر همه چيز بلا استثنا آگاه
است و بر همه چيز بلا استثنا تواناست « ( و هو بكل شیء عليم و هو علی كل
شیء قدير ) »، چگونه از راه مطالعه در مخلوقات كه به هر حال محدودند ،
به علم نامتناهی و قدرت نامتناهی واقف میشويم ؟
حقيقت اين است كه مطالعه طبيعت ما را تا مرز ماوراء طبيعت رهبری
میكند ، اين راه جادهای است كه تا مرز ماوراء طبيعت كشيده شده است و
در آنجا پايان میيابد و فقط نشانی مبهم از ماوراء طبيعت میدهد .
يعنی حد اكثر اثر مطالعه طبيعت اين است كه بر ما روشن میكند طبيعت
مسخر و مقهور قوه يا قوههای مدير و مدبر و شاعر است ، اما اينكه خود آن
قوه از جايی آمده است يا نه ؟ آيا ازلی و ابدی است ؟ آيا واحد است يا
كثير ؟ بسيط است يا متجزی ؟ جامع همه صفات كمال است يا نه ؟ علم و
قدرتش متناهی است يا نامتناهی ؟ آيا قدوس است و در حد اعلای تنزيه
است و هر گونه نقص از او مسلوب است يا نه ؟ آيا به هر طرف كه برويم
و به هر سوكه بنگريم به طرف خدا رفتهايم و به سوی او نگريستهايم ؟ آيا
او اول همه و آخر
همه است ؟ و امثال اينها ، اينها و مانند اينها كه در قرآن مطرح است
پرسشهايی است كه پاسخ آنها را مطالعه در طبيعت نمیدهد . پس يا بايد
بگوييم بشر راهی به درك و معرفت اين گونه مسائل ندارد و صرفا بايد در
برابر اينها كوركورانه معتقد باشد و يا اگر راهی هست آن راه غير راه
دقت و مطالعه در طبيعت است .
قرآن اينها را به عنوان يك سلسله درسها القا كرده است و از طرف ديگر
به تدبر و تفكر در آيات قرآنی امر كرده است و از طرفی هم مطالعه طبيعت
برای حل اين معماها كافی نيست ، پس ناچار راهی ديگر برای فهم اين سلسله
مسائل هست كه مورد تأييد قرآن است .
مؤلف دانشمند كتاب راه طی شده كه معتقد است راه خداشناسی منحصرا
همان راه حس و طبيعت است ، در بحث توحيد پس از توضيح نارسايی درباره
تاريخ دين و پرستش و نتايج علم و فلسفه و اشاره به اينكه راههای عقلی و
فلسفی بيراهه بود و علم امروز كه حسی و تجربی است اساس توحيد را احيا
نمود ، میگويند :
" میخواهيم ببينيم علم چگونه توحيد را احيا نمود ؟ اگر از يك دانشمند
بپرسيد علم چيست ؟ بالاخره خواهد گفت : علم يعنی روابطی كه در طبيعت
ميان علل و معلولهای مشهود وجود دارد . هر محققی كه در آزمايشگاه سرگرم
تجربيات میشود و متفكری كه در اوضاع اجتماع غور مینمايد هدفی جز اين
ندارد كه اولا حوادث و قضايای طبيعت را موشكافی كرده دقيقا بشناسد و
ثانيا ريشه اين حوادث و قضايا و ارتباطی را كه مابين آنها وجود دارد
كشف كند . هيچ دانشمندی نيست كه كوچكترين شیء يا حادثهای را مستقل و
اتفاقی دانسته به يك شیء ديگر يا
علتی نسبت ندهد ، و بالعكس ضعيفترين عملی را ضايع شده و بیاثر بپندارد
. بنابراين علم صريحا يا تلويحا متكی بر قبول وجود علت و معلول است و
منكر استقلال ذاتی يا اتفاقی بودن اشياء میباشد . . . عالم نه تنها معتقد
به حقيقت میباشد و دنيا را پوچ و بی اساس نمیپندارد بلكه يقين به وجود
يك انتظام كلی و ارتباط قطعی كه حاكم بر طبيعت است نيز دارد . علاوه بر
اين هيچ محققی نيست كه اگر در گوشه آزمايشگاه خود روی يك حادثه كوچكی
قانونی را كشف نمود ، آن قانون را در هر جای ديگر طبيعت جاری و ساری
نداند و حتی تا آخرين سرحد افلاك و تا قديمترين روزگار نبرد و اعمال نكند
، يعنی در واقع حقيقت مكشوف را همه جايی و لايزال نشناسد . بنابراين
دانشمند عملا معتقد است كه هيچ چيز طبيعت بیاساس و منشاء نبوده يك نظم
واحد متقن ازلی در سراسر دنيا جريان دارد . خداپرست چه میگويد ؟ او
میگويد دنيا دارای مبدأ و اساس بوده ، يك ناظم واحد ازلی قادری به نام
خدا بر سراسر آن حكومت میكند . تنها تفاوت در اين است كه عالم صحبت
از نظم میكند و موحد ناظم را اسم میبرد . قرآن هم غير از اين چيزی
نمیگويد ، بلكه خدا را به عنوان كسی معرفی مینمايد كه زمين و آسمانها را
سرشته است ، روز و شب را درپی يكديگر درمیآورد ، دانه و درخت را
میشكافد ، جسم مرده را تبديل به وجود زنده و زنده را منقلب به مرده
میكند ، باران به زمين میرساند ، در واقع تمام حركات و اطوار طبيعت را
كه مشركين به خدايان يا به منبعهای مختلف نسبت میدادند قرآن مربوط و
ناشی از يك جا میگيرد . . " . .
البته ما هم معتقديم كه علم جديد كمك فراوانی به توحيد و خداشناسی
نمود ، ما هم معتقديم گامهای علوم در جهت توحيد بوده نه
متخاصم در برابر هم : ملاء و مترف و ملا در يك سو ، خدا و مردم در سوی
مقابل ، اديان در آن سو و دين در سوی مقابل .
از نظر ما اين گونه توجيه تاريخ فوقالعاده خيالی و قالبی است و با
واقعيت تاريخ تطبيق نمیكند و ريشه اين اشتباه آن اشتباه اصلی درباره
انسان است كه میگويند يگانه نيروی اصلی حاكم بر وجود انسان منافع
اقتصادی است . پيغمبران لزوما از طبقه محكوم نبودهاند ، گاهی از اين
طبقه و گاهی از طبقه حاكم بودهاند . ابراهيم و همچنين موسی جزء طبقه
محكوم نبودند ، موسی صرفا رابطه نژادی با طبقه محكوم داشت اگر نه خودش
فرزند خوانده فرعون بود .
به طور كلی بدون شك عامل امتياز مادی مايهای است برای فساد ( « انما
اموالكم و اولادكم فتنة ») ولی وجدان انسان صرفا ساخته وضع محيط و زندگی
نيست ، لهذا احيانا در طبقات حاكمه افراد طرفدار عدالت و انصاف
بودهاند . داوود و سليمان از نظر قرآن ، و همچنين پيغمبر و علی و حتی تا
حدی خلفای راشدين و عمر بن عبدالعزيز چنين بودهاند ، در ميان خلفای عباسی
و بعضی سلاطين ايران اين حالت بوده است ، بسياری به خاطر زهد ، از
سلطنت و يا نامزدی سلطنت كناره گيری كردهاند مانند قاسم مؤتمن ، معاوية
بن يزيد و غيرهم . لهذا هم در طبقه ملوك و هم در طبقه تجار و مالكين و
ثروتمندان - مانند فردی كه هم اكنون در شيراز است ، و همچنين خود همايون
( 1 ) حی حاضر - افرادی پيدا شده و میشوند كه كارشان بهرهكشی نيست بلكه
خدمت است ، همچنين در طبقه ملا و روحانی كه البته بيشتر ، يعنی روحانيان
اجتماعی و متنفذ نيز غالبا طرفدار توده
پاورقی :
. 1 [ مرحوم محمد همايون كه در سرمايه گذاری برای تأسيس " حسينيه
ارشاد " نقش اول را داشت ] .
بودهاند ، پدر خود من يكی از آن افراد بود .
بعلاوه خود نويسنده اعتراف میكند كه برخی از طلاب و اهل اجتهاد جزء آن
طبقه نيستند ، پس بالاخره جزء طبقه محكومند و چون بالطبع به حكم
معلوماتشان نيرويی در اجتماع هستند كه دولتها از آنها حساب میبرند ،
مانند ميرزا حسن شيرازی ، پس طبعا در عين اينكه جزء طبقه حاكمهاند
طرفدار محكوماناند .
در ص 74 درباره جامعه ايدهآل بحث میكند ، جامعه ايدهآل را در
ايدئولوژی اسلامی مساوی با امت میداند و مدعی است كلمه " امت " از هر
كلمه ديگر برای بيان واحد جامعه ايدهآل از قبيل سوسيته ، قوم ، نژاد و
غيره رساتر است زيرا از يك روح مترقی و بينش اجتماعی ديناميك و متعهد
و ايدئولوژيك حكايت میكند .
میگويد : امت از ريشه " ام " به معنی راه و آهنگ است و امت يعنی
جامعهای كه گروهی از افراد بشری كه در يك ايمان و هدف مشتركاند ، با
هم همگام شدهاند تا آهنگ رفتن كنند و برای نيل به هدف مشتركشان به
راهافتند . اسلام با انتخاب كلمه " امت " مسؤوليت فكری و اشتراك در
حركت و هدف (و رفتن و شدن) را فلسفه تشكيل اجتماع خود قرار داده است .
سپس مدعی میشود كه در امت ( جامعه ايدهآل اسلامی ) زير بنا اقتصاد
است ( « من لا معاش له لا معاد له » ) ، نظام اجتماعی بر قسط و عدل و
مالكيت مردم ( مالكيت اشتراكی ) و احيای نظام هابيلی ، جامعه بیطبقه
است .
بعد میگويد اين اصل است اما بر خلاف سوسياليسم غربی كه روح بينش
بورژوازی غرب را حفظ كرده است هدف نيست .
میگويد : فلسفه و شكل رژيم نه دموكراسی روشهاست ، نه
ليبراليسم بی هدف بی مسئوليت كه بازيچه قدرتهای اجتماعی است ، نه
اريستوكراسی متعفن است ، نه ديكتاتوری ضد مردم و نه اليگارشی تحميلی ،
بلكه مبتنی بر اصالت رهبری است ( نه رهبریای كه فاشيسم است ) رهبری
متعهد انقلابی ، مسؤول حركت و صيرورت جامعه بر اساس اين جهانبينی و
ايدئولوژی و برای تحقق تقدير الهی انسان در فلسفه آفرينش ، امامت يعنی
اين .
میگويد اين امت كه جامعه اعتقادی مسئول مهاجر است و هدفش ساختن
انسان ايدهآل ، جامعهای است با سه بعد : كتاب ، ترازو ، آهن .
درباره كلمه " امت " و ريشهاش لازم است تحقيق شود . اينكه در امت
زير بنا اقتصاد است و نظام اجتماعیاش نظام مالكيت اشتراكی و فلسفه
سياسیاش مبتنی بر اصالت رهبری ، مخصوصا دو قسمت اول ، غير قابل قبول
است ، فوقالعاده تجری است كه كسی با اين جزم بگويد كه انسان طرفدار
مالكيت اشتراكی است و فلسفهاش هم اصالت اقتصاد است .
اما اينكه هدف جامعه ساختن انسان ايدهآل است مورد قبول است ولی بايد
ديد تصور نويسنده از انسان ايدهآل چيست .
در ص 76 تحت عنوان " انسان ايدهآل = جانشين خدا " بحث میكند ،
میگويد انسان ايدهآل انسان خدا گونهای است كه در او روح خدا بر نيمه
ابليسی لجنی - رسوبی چيره شده است و از ترديد و تناقض ميان دو بی
نهايت خويش رسته است ، " « تخلقوا باخلاق الله » " اين فلسفه تعليم و
تربيت است يعنی رفتن به سوی مطلوب مطلق و كمال مطلق ، يعنی تكامل ابدی
لايتناهی نه تراشيده شده در فرمهای قالبی و ساختن آدمهای ريختنی .
تصور نويسنده روشن نيست و شايد عمدا مبهم میگذارد كه مقصود از مطلوب
مطلق و كمال مطلق چيست ، آيا مقصود ذات الهی است كه كمال مطلق است ،
پس هدف وصول به خداوند است آنچنانكه عرفا میگويند ؟ يا مقصودش از
مطلوب مطلق ، مطلق مطلوب و از كمال مطلق ، مطلق كمال است ؟ ظاهر اين
است كه نويسنده به آن امور معنوی و عرفانی توجه ندارد و مقصودش همان
مطلق مطلوب است و اينكه خدا در اسلام هدف قرار گرفته نظير سرابی است
كه هر چه به او نزديك شوی به همان نسبت او دور میشود .
ص 76 : اين انسان انسانی است دو بعدی ، پرندهای است با دو بال ، بر
خلاف فرهنگها و تمدنهای جهان كه يا انسان خوب و پارسا و پاك میپرورد
ولی باشعوری ضعيف ، و يا انسان مقتدر و نبوغی درخشان و تند اما با دلی
تنگ و دست و دامنی آلوده ، يا دلبسته به درون و زيباييها و اسرار روح
ولی گرفتار زندگی فقر و انحطاط و ذلت و ضعف ، آن روحانی هندی با آن همه
معنويت و شگفتيهای درون و احساسهای لطيف و بلند ، صدها هزارشان ساليان
دراز بازيچه و اسير و ذليل چند كلنل انگليسی ، و يا انسانی كه زمين و كوه
و دريا و آسمان را به قدرت صنعت شكافته و زندگیای ساخته سرشار از
برخورداری و لذت و رفاه اما احساس و ارزش در او تعطيل گشته و توانايی
ويژه انسان در ادراك روح جهان و عمق حيات و آفريدن زيباييها و
ايمانهايی برتر از طبيعت و تاريخ در او ضعيف مانده و فلج شده است .
ب . يادداشت " از كجا آغاز كنيم ؟ "
. 1 تاريخچه اصلاح مذهب وسيله لوتر و گالون ( تاريخ تمدن ويل دورانت )
، اشارهای به نهضتهای اصلاحی اسلامی با رجوع به آنچه در كتابهای يوم الاسلام
، زعماء الاصلاح فی العصرالحديث ، احيای فكر دينی در اسلام ، اقبال معمار
تجديد بنای اسلام ، نهضتهای سياسی در جهان اسلام دكتر عنايت ، مقاله "
رهبری نسل جوان " ، سخنرانی " شرايط مصلح " آمده است و كتاب مرجعيت
و روحانيت .
. 2 كتابچه ، هم ناظر به اصلاح مذهب است ( يعنی اعتقادات راسخ و عدم
تحرك عملی ) و هم بر اصلاح جامعه ولی از ديدگاه محدود انقلابی ماركسيستی و
شايد بيشتر رنگ ماركسيستی دارد .
. 3 نظريات اصلاحی خود ما ، از نظر ما اصلاحات از مذهب بايد شروع شود
و از انديشههای مذهبی ، ولی وسيله پلی ميان دو طبقه متقدم و متجدد
روحانيت ، هر حركتی اصلاحی از آنجا بايد آغاز شود
و از متن فرهنگ اسلامی خود ما ، نقل از جلسه 12 محرم 97 ( 1 ) ، ايضا نقل
نظريه ما در مقاله " مشكل اساسی در سازمان روحانيت " ، و كتاب
مرجعيت و روحانيت بر اين اساس است ، ولی از نظر دكتر بايد از مذهب
اصلاح شروع شود ولی وسيله روشنفكر امروزی كه بايد خود را با محيطش تطبيق
دهد ، و خود او بر اين اساس عمل كرده است .
. 4 نقش ميرزای شيرازی ، سيد جمال ، آقای خمينی .
. 5 در اين كتاب تا حد زيادی به مذهب به عنوان يك امر زود گذر كه
فقط در شرايط خاصی ( مثل دوره لوتر در اروپا و دوره ما در ايران و آسيا )
بايد وسيله برای روشنفكر واقع شود ( اما در اروپا خير ) [ نگريسته شده ]
و اين بر خلاف نظريه ماست كه جهان بايد به سوی مذهب باز گردد .
. 6 اساسا روشنفكر از نظر ما چه مقولهای است ؟ هيچ ، نقش پيامبران و
مذهب را ابتدا خواستند به عهده علم و اگذارند كه شكست خورد ، بعد بر
عهده فلسفهها و مكتبهای اجتماعی ، كه آن هم شكست خورد ، اخيرا روشنفكر ،
مقوله خاصی كه نه عالم است و نه مؤمن مذهبی ولی ايمان مردمی دارد ، خود
آگاهی انسانی دارد از قبيل سارتر و فانون و حتی راسل كه روشنفكران جامعه
خودند و رسالت پيامبرانه دارند .
ولی از نظر ما اين خود نوعی ديگر گريز از ايمان است در عصر ما كه به
شكست خواهد انجاميد . دليلش ژان پل سارتر و
پاورقی :
. 1 [ كه شرح آن در كتاب نهضتهای اسلامی در صد ساله اخير ، ص 71 ( و
در همين كتاب آمده است ] .
اسرائيل ( 1 ) ، اين است پيامبری قرن بيستم .
. 7 آنچه در بيست و سی سال اخير صورت گرفت كه كتاب مرجعيت و
روحانيت مظهر آن است ايجاد پلی بود ميان فرهنگ قديم و فرهنگ جديد ،
ميان طبقه تحصيل كرده قديم و تحصيل كرده جديد ، ميان انديشه غربی و
انديشه شرقی ، و بالاخره ميان دانشگاهی و روحانيت ، كه بد بختانه دكتر در
اين جهت نقش مثبت نداشته و بلكه تا حدودی منفی بوده است و به خودش
تذكر داده شد .
. 1 نقد به معنی واقعی ، روشن كردن نقاط [ قوت ] و نقاط ضعف و نشان
دادن چهره واقعی يك نوشته ، يك شخصيت .
. 2 ضرورت اين كار به دو دليل :
الف . شيوع و رواج فوقالعاده و روانی و نفوذ اينها .
ب . كمين كردن گروهی كه نقاط ضعف اينها را پايه و مبنای يك سلسله
برداشتهای نادرست از اسلام بهعنوان تدوين فرهنگ انقلابی اسلام و به نام
رنسانس اسلامی قراردهند .
. 3 چرا از " از كجا آغاز كنيم ؟ " آغاز كرديم ؟ زيرا بهترين آغاز هم
همين جاست ، و بعد " چه بايد كرد ؟ " را مورد نقد قرار خواهيم داد .
در اين جزوه مسأله اصلاح ، به معنی اعم از آرام و تدريجی و تند و انقلابی
، مطرح است ، و به قول خود او در ص 5 مسأله استراتژی مطرح است نه
ايدئولوژی . ما خود در گذشته كم و بيش در
پاورقی :
. 1 [ اشاره به حمايت سارتر از اسرائيل و ناديده گرفتن حقوق مردم
مظلوم فلسطين ] .
باره اين مطلب انديشيده و سخن گفتهايم خصوصا در سخنرانی " رهبری نسل
جوان " ، يك سخنرانی هم درباره " شرايط مصلح " در يك مجمع عمومی در
مسجد جواد در محرم سال . . . در مجلسی كه از طرف انجمن اسلامی پزشكان
تشكيل شده بود ايراد كردهام .
در اين جزوه و جزوه " چه بايد كرد ؟ " دكتر برنامه خود را در واقع
بيان كرده است .
. 4 عكس العمل اعلاميهای كه نظر اجمالی ما بيان شد ( 1 ) چه
پاورقی :
. 1 مقصود اعلاميهای است كه در سال 1356 از سوی استاد مطهری و مهندس
بازرگان درباره مرحوم دكتر و آثارش منتشر شد و البته مهندس بازرگان پس
از اندك زمانی امضای خود را پس گرفت . متن آن اعلاميه چنين است :
بسم الله الرحمن الرحيم و به نستعين
نظر به اينكه مسائل مربوط به مرحوم دكتر علی شريعتی مدتی است موضوع
جنجال و اتلاف وقت طبقات مختلف ، و موجب انصراف آنها از مسائل اساسی
و حياتی و وسيله بهره برداری افراد و دستگاههای مغرض گرديده است .
اينجانبان تبادل نظر در اين مسائل را ضرور دانستيم و در پی يك سلسله
مذاكرات به اين نتيجه رسيديم كه تا حدود زيادی وحدت نظر داريم . و با
توجه به اينكه بيشترين افراد كه دچار اين سردرگمی و بيهوده كاری هستند از
قشر حقيقت طلباند ، وظيفه شرعی دانستيم عقايد و نظريات مشترك خود را
در اين زمينه ، نخست به طور اجمال و سپس به طور تفصيل ، به اطلاع عموم ،
و به ويژه اين قشر ، برسانيم . باشد كه وسيله خبری برای رهايی از اين
سردرگمی و بازگشت به وحدت و الفت ميان مسلمانان گردد ، كه البته موجب
رضای خدای متعال خواهد بود .
آنچه درباره آن مرحوم شايع است يا مربوط است به جنبه گرايشهايش و يا
به استنباطها و اظهار نظرهايش در مسائل اسلامی كه در آثار و نوشتههای او
منعكس است . >
بود ؟ و چه فراوان انتظار به وجود آورده است و خود میدانستيم كه دو گروه
را ناراحت خواهد كرد .
. 5 درباره افكار و انديشههای دكتر دو گونه میتوان بررسی كرد ، يكی به
صورت بررسی كتابها كه هر كتابی جداگانه ( البته )
پاورقی :
>
اينجانبان كه علاوه بر آشنايی به آثار و نوشتههای مشار اليه با شخص او
فی الجمله معاشرت داشتيم ، معتقديم نسبتهايی از قبيل سنيگری و وهابيگری
به او بیاساس است و او در هيچيك از مسائل اصولی اسلام از توحيد گرفته
تا نبوت و معاد و عدل و امامت ، گرايش غير اسلامی نداشته است .
ولی نظر به اينكه تحصيلات عاليه و فرهنگ او غربی بود و هنوز فرصت و
مجال كافی نيافته بود در معارف اسلامی مطالعه وافی داشته باشد تا آنجا كه
گاهی از مسلمانات قرآن و سنت و معارف و فقه اسلامی بی خبر میماند - هر
چند با كوشش زياد به تدريج بر اطلاعات خود در اين زمينه میافزود - در
مسائل اسلامی ( حتی در مسائل اصولی ) دچار اشتباهات فراوان گرديده است
كه سكوت در برابر آنها ناروا و نوعی كتمان حقيقت و مشمول سخن خداست كه
: " ان الذين يكتمون ما انزلنا من البينات و الهدی من بعد ما بيناه
للناس فی الكتاب اولئك يلعنهم الله و يلعنهم اللاعنون »" .
از اين رو با توجه به اقبال فراوان جوانان به كتب مشار اليه ، و اينكه
خود او در اواخر عمر در اثر تذكرات متوالی افراد بی غرض و بالاتر رفتن
سطح مطالعات خودش ، متوجه اشتباهات خود شد و به يكی از نزديكانش
وكالت تام برای اصلاح آنها داد ، اينجانبان بر آن شديم به حول و قوه الهی
، ضمن احترام به شخصيت و تقدير از زحمات و خدماتش در سوق دادن نسل
جوان به طرف اسلام ، بدون مجامله و پردهپوشی و بدون اعتنا به احساسات
طرفداران متعصب و يا دشمنان مغرض ، طی نشرياتی نظريات خود را درباره
مطالب و مندرجات كتابهای ايشان بالصراحه اعلام داريم . از خداوند متعال
مدد میطلبيم و از همه افرادی كه بی غرضانه نظريات مستدل خود را در
اختيار ما قراردهند و ما را در اين راه ياری نمايند متشكر خواهيم شد . و
السلام علی من اتبع الهدی .
الف . اسلام شناسی يا اسلام سرايی
در اوايل ارديبهشت 51 جزوههای 15 - 16 حسينيه را تحت عنوان " اسلام
شناسی " خواندم و آنچه به نظرم میرسد يادداشت میكنم :
اولا به نظر من اين جزوه چيزی كه نيست اسلام شناسی است، حداكثر ايناست
كه بگوئيم اسلام سرايی يا اسلام شاعری است، يعنی اسلام موضوع و سوژه يكنوع
شعر و تخيل ولی به صورت نثر شده است و البته زيبا هم سروده شده است و
بيشتر از سوسياليسم و كمونيسم و ماترياليسم تاريخی و اگزيستانسياليسم
مايه گرفته است تا اسلام .
فرق است ميان شناختن چيزی و سوژه قرار گرفتنوی و سروده شدن آن . مثلا
يك وقت طبيعت را میخواهيم بشناسيم ، ماه و خورشيد و دريا و كوه و
درخت و گل را میخواهيم بشناسيم ، آن خود متدی دارد كه خالی از هر نوع
تخيل و اعمال ذوق بايد تحت مطالعه
قرار گيرد ، تجزيه و تحليل شود . يك وقت هست خورشيد يا ماه يا ساير
موضوعات طبيعی سوژه شعر قرار میگيرد ، در آنوقت مطلب شكل ديگر به خود
میگيرد . مثلا توجيه زبان بنفشه در پشت سر از نظر طبيعت شناسی يك چيز
است و از نظر شعری چيزی ديگر ، از نظر شعری اينچنين توجيه میشود :
زعم النسج انه كعذاره |
حسنا فسلو من قفاه لسانه |
و همچنين ريزش آب چشم در پيری از نظر طبيعی يك توجيه دارد و از نظر
شعری توجيه ديگر ، كه شاعر میگويد :
من شيب رأسی جرت عينی و لا عجب |
تجری العيون لوقع الثلج فی القلل |
راست بودن سرو از نظر طبيعی يك توجيه دارد و از نظر شعری توجيه ديگر
:
زير بارند درختان كه تعلق دارند |
ای خوشا سرو كه از بار غم آزاد آمد |
و همچنين . . .
اسلام شناسی نيز غير از اسلام سرايی است . آنچه در اين جزوه آمده اين
است كه اسلام سوژه قرار گرفته برای يك سلسله تخيلات و حداكثر انديشههای
ديگر .
اگر ما بخواهيم اسلام را بشناسيم ، مانند هر مورد ديگر بايد محتوای اسلام
را از كتاب و سنت قولی و عملی قطعی طرح كنيم و مورد تجزيه و تحليل قرار
دهيم . در اين جزوه آن چيزی كه طرح نشده است متون اصلی اسلام است . ما
نمیتوانيم از پيش خود سخنی درباره توحيد اسلام ، معاد اسلام ، انسان از
نظر اسلام ، جامعه از نظر اسلام بگوييم بدون آنكه متون اصلی اسلام را در اين
زمينه طرح كنيم . پس عيب اصلی اين جزوه اين است كه از متون اسلامی روگردانده است و
حداكثر كه چند جملهای سوژه قرار گرفته است .
نويسنده از آن نظر كه به متون اصلی وارد نبوده ، از اول خود را راحت
كرده است ، همانند آنكه گفت : " صرف و نحو دو فرشته بودند در قيد ، و
من بر آنها منت گذاشتم و آزادشان كردم " . میگويد اسلام شناسی غير از
اسلام دانی است و آنگاه مسئله علوم اسلامی را طرح میكند كه ممكن است كسی
عالم به علوم اسلامی باشد و اسلام شناس نباشد و در اين جهت هيچ فرقی ميان
" علوم مسلمين " از قبيل طب و رياضی و فلسفه و " علوم اسلامی " كه از
خود اسلام مايه میگيرد و برای شناسايی اسلام است از قبيل تفسير و فقه و
الهيات اسلامی ، نمیگذارد ، همه آنها را مصداق " « العلم هو الحجاب
الاكبر » " میداند و از همان روش متصوفه در تحقير علم پيروی میكند .
نويسنده در آخر جزوه تحت عنوان " سخنی با خواننده " چند فحش چنار و
منار حواله كسانی میكند كه بخواهند بر اين جزوه ايراد بگيرند ، آنها را
صاحب عقده كم حرفی و گمنامی میخواند ، آنها را ضحاكهايی كه مارهای
دوششان گرسنه ماندهاند و مغز سر جوان میجويند قلمداد میكند .
نويسنده ايدئولوژی اسلامی را با تصوير هندسی بيان میكند و از باشلارد نقل
میكند كه يك عقيده وقتی كه شكل هندسی پيدا میكند بيان خودش را يافته
است ، مغلطه میكند و خيال میكند هر چيزی كه بيان هندسیاش را يافت
استدلال خودش را هم يافته است
و حال آنكه حتی در خود مسائل هندسی چنين نيست .
در صفحه 4 میگويد مسئله شناختن و فهميدن غير از دانستن است ، آنگاه
مغلطه میكند ، میگويد " علمای اسلامی عالم هستند ولی اسلام شناس نيستند
" و حال آنكه علمای اسلامی آنچه را میدانند از علوم اسلامی ، همان را
میشناسند و آنچه را نمیشناسند همان چيزی است كه نمیدانند ، نه اينكه
اسلام را میدانند ولی نمیشناسند . البته ميان " دانستن " كه مقابل جهل
است و " شناختن " كه در مفهومش تميز و تشخيص و تطبيق افتاده است و
نوعی خاص از دانستن است فرق است اما از قبيل فرق عام و خاص . مفهوم
" شناختن " به همين دليل كه در آن تميز و تطبيق و رفع ابهام سابق
افتاده است بر خداوند اطلاق نمیشود . اگر گفتهاند " معرفت ، علم مسبوق
به جهل است ( يا علم مسبوق به علم است كه نسيان متخلل شده باشد " و يا
گفته شده است كه " معرفت در مورد جزئيات به كاربرده میشود " منظور
همين است كه گفته شد .
نويسنده با اين مغلطه میخواهد عذر خود را بخواهد كه اگر عالم اسلامی
نيستم اسلام شناس هستم و آنها كه عالم اسلامیاند اسلام شناس نيستند پس
خيالتان راحت باشد .
نويسنده آنگاه به يك مغلطه ديگری متوسل میشود ، شناختن
را يكمرتبه میبرد به مسئله هنر و خلاقيت و اينكه در شعر و هنر و نقاشی
هميشه ابتكارها به وسيله افرادی صورت گرفته است كه تحصيلات كلاسيك
نداشتهاند .
البته اين هم برای اين است كه نويسنده عذر خود را موجه جلوه دهد ،
غافل از اينكه اينجا سخن از شناختن است و شناختن بدون آگاهی و علم امكان
پذير نيست ، شناختن خود علم است .
نويسنده بايد ادعا كند كه من به فلان دليل از ديگران بهتر میشناسم چون
بهتر به متون اسلامی واردم و يا بهتر از آنها تجزيه و تحليل و بررسی میكنم
كه متأسفانه به هيچ وجه نويسنده وارد متون اسلامی نمیشود .
نويسنده اسلام شناسی خود را به شعر نو نيما و اميد تشبيه میكند ، كه از
نظری درست است . در ص 8 میگويد : دو جور فهميدن است ، ولی بالاخره
وارد اين میشود كه ديگران فرهنگ اسلامی را میفهمند و فرهنگ اسلام و علوم
اسلامی غير از خود اسلام به عنوان يك عقيده و ايمان است .
در اينجا به كلی نفی میكند كه ديگران به هيچ وجه اسلام را به عنوان يك
عقيده و ايمان نشناختهاند و تنها با علوم قديمه آشنايی دارند !
در صفحه 10 " مكتب " اينطور تعريف شده است : " مجموعه هماهنگ
متناسب بينش فلسفی ، عقايد مذهبی ، ارزشهای اخلاقی و روشهای عملی كه در
يك ارتباط علت و معلولی با هم يك پيكره
متحرك معنی دار دارای جهتی را میسازد كه زنده است و همه اندامهای
گوناگونش از يك خون تغذيه میكند و با يك روح زنده است " .
اين تعريف ، تعريف خوبی است و چون داخل گيومه است نشانه اين است
كه از ديگری است و به هر حال تعريف خوبی است .
به طور كلی بحثی كه در ص 10 درباره مكتب شده است بحث خوبی است ،
نقطه ضعف كمی دارد ولی يك نكته روشن نشده است و آن اينكه اولا آيا ممكن
است يك فردی شخصا و بالاستقلال و الاجتهاد برسد به جايی كه دارای مكتب
باشد كه هم دارای عقيده فلسفی درباره هستی باشد و هم دارای عقايد سياسی
درباره رهبری جامعه و هم عقايد اقتصادی درباره نحوه توزيع ثروت و هم
عقايد اجتماعی از قبيل ناسيوناليسم يا انترناسيوناليسم و هم عقايد تربيتی
و اخلاقی درباره چگونگی تربيت فرزند و درباره اخلاق اجتماعی ؟
به نظر میرسد كه برای يك فرد امكان اجتهاد در همه اينها ممكن نيست ،
برای يك فرد ممكن است وابسته به مكتبی باشد كه آن مكتب - كه به هر حال
پذيرفته اوست - چنين تعليماتی به او میدهد ، و يا اينكه جهان بينی خاصی
داشته باشد كه همه اين مسائل به طور قهری استنتاج شود . درباره مطلب اول
بايد گفت تنها مكتب وحی است كه قادر است چنين ادعايی داشته باشد كه
مكتبی جامع به بشر بدهد ، و درباره مطلب دوم بايد گفت تنها جهان بينی
توحيدی است كه چنين خاصيت و اثری دارد و میتواند ذائقهای برای انسان
بسازد كه روح مكتبش را ( نه مشخصات و جزئيات آن را ) در همه
مسائل درك كند و به اصطلاح عرفا ذوق خاص در همه مسائل به انسان میدهد (
رجوع شود به ورقههای " توحيد ، مكتب ، جهانبينی " .
همان طور كه در ورقههای " توحيد ، مكتب ، جهانبينی " ص 5 گفتهايم
يك نقص بزرگ در كار اين اسلام سراييها اين است كه از طرفی به توحيد به
عنوان يك اصل علمی و عقلی و فلسفی و استدلالی مستقل از دين و هم از
طبيعت اعتراف ندارند و صريحا انكار میكنند ، خدا را حداكثر در آينه
طبيعت میبينند كه اندكی از چهره الوهيت را نشان میدهد ، حاضر نيستند
خدا را دليل بر عالم و انسان و جامعه قرار دهند ، از طرف ديگر درباره
جهان ، انسان ، تاريخ ، جامعه اظهار نظر میكنند ، چون اظهار نظرها از
فلسفه توحيد ناشی نشده است طبعا از جاهای ديگر گدايی شده و يك نظام
ناهماهنگی را به وجود آورده است ، يعنی جهانبينی توحيدی با فلسفه تاريخ
ماترياليستی و انسان اگزيستانسياليستی و جامعه سوسياليستی .
امكان ندارد كه ما بتوانيم توحيد را به عنوان يك پايه جهانبينی معرفی
نماييم بدون آنكه توحيد اسلام را به عنوان يك اصل عميق فلسفی كه بتوان از
آن ، جهان را شناخت ، بشناسيم . توحيد اسلام از خود انسانی دارد و
جامعهای و تاريخی و جهانی ، نيازی به انسان اگزيستانسياليسم و فلسفه
تاريخ ماترياليسم و جامعه سوسياليسم و جهان بی قواره و ناهماهنگ ندارد .
نويسنده جزوه نظر به غرور بی حد و نهايتش همانطور كه خاصيت هر مغروری
است عقده ندانستن علوم اسلامی از فلسفه و كلام و فقه و عرفان و غيره دارد
و با دو نمود روانی عقده خود را آشكار میكند ، يكی آنكه هی مرتب اسماء و
عناوين را از قبيل مشبهه ، مجسمه ، وحدت وجود ، كثرت وجود ، حلوليه ،
غنوصيه ، انوار اسفهبديه و غيره تكرار میكند به علامت اينكه ما هم اهل
بخيهايم ، و از طرف ديگر به شدت آن را نفی میكند و بی ارزش میخواند ،
در صورتی كه اگر دچار چنين غرور و خود بزرگ بينی نبود ، مانند هر جاهل
بی خبر ديگر نه مدعی میشد و نه انكار میكرد . ايشان برای اينكه بچهها
باور كنند كه ايشان هم اهل بخيهاند و همه را میدانند ، سرفصلها و رشتهها
و فرقهها را نام میبرند ، و برای آنكه خدای ناخواسته كسی توقع زيادتری
نداشته باشد و كتابی را جلو ايشان نگذارد كه باسم الله اين نيم صفحه را
از فلان كتاب معنی بفرماييد ، میفرمايند ولی همه اينها حالات واهی است و
يك ذره معنی ندارد ، اگر من نمیدانم از آن جهت است كه معنی ندارد نه
اينكه معنی دارد و من نمیفهمم .
در صفحه 15 نويسنده در پناه نام ابوذر ، بوعلی را يك عالم متخصص بی
ايمان بی هدف بیخود آگاهی بدتر از عامی و يك علامه پرفيس و افاده
میخواند . خيال نمیكنم نظر خاصی به توهين بوعلی داشته باشد جز تحقير
علمای اسلامی عموما و بعلاوه رديف شعری . نويسنده از آن نظر كه در بيان
خود شاعر است و اسلام سرا و اسلام شاعر است ، از قافيه نمیتواند بگذرد (
داستان ما عزلنی الا هذه
القافية ) ، شباهت اسمی ابوذر و ابوعلی اين گونه بوعلی را هدف دشنام
قرار داده است .
صفحه 16 ، نظر خيام را در شك در عالم ديگر ، جهانبينی و نظر او را بر
دم غنيمت شمردن ، ايدئولوژی میداند و حال آنكه نه شك جهانبينی است و
نه دم را غنيمت شمردن ايدئولوژی است .
ايضا در همان صفحه مصراع حافظ را :
چو قسمت ازلی بی حضور ما كردند |
جهانبينی و مصراع ديگر :
گراندكی نه به وفق رضاست خرده مگير |
را ايدئولوژی میخواند . البته مصراع اول میتواند جهانبينی باشد ولی مصراع
دوم ايدئولوژی نيست ، زيرا مكتب جبر بر ضد ايدئولوژی داشتن است ،
ايدئولوژی داشتن فرع بر اختيار و آرزو و تصميم بر ساختن نوعی جهان مطابق
آرزوست .
در صفحه 17 - 19 درباره انسان شناسی ، تاريخ ، جامعه شناسی مطالبی
میگويد مبنی بر اينكه مقصود انسان شناسی و تاريخ شناسی و جامعه شناسی از
نظر تلقی يك مكتب است نه از نظر علم ، روشن نمیكند كه چگونه میتواند
معرفتی معرفت باشد مجزا از علم ؟ ! احيانا به علم میتازد ، و حال آنكه
تعبير صحيح اين است كه اين سه چيز از ديدگاه فلسفه كه قلمروش از قلمرو
علم اصطلاحی جداست و خود نوعی ديگر از علم است مورد توجه مكتبهاست .
در صفحه 21 - 22 به شعار " علم آزاد " بی جهت حمله میكند . آنچه
صحيح نيست علم در خدمت مكتب يا مذهب خاص به نام آزادی علم [ است ]
نه خود آزادی علم . اينكه علم در خدمت چيزی به طرز صحيح و يا ناصحيح
قرار گيرد جز اين است كه علم نبايد آزاد باشد .
صفحه 23 ، ترجمه غلط حديث " « من فسر القرآن برأيه فليتبوأ »
« مقعده من النار » " .
در صفحه 26 پس از نقل نظر افرادی كه تاريخ را نوعی شعر میدانند نظريه
فلسفه تاريخ را نقل میكند و ميان دو مطلب خلط میكند ، يكی اينكه آيا
تاريخ يعنی نقل وقايع چقدر اعتبار دارد ؟ چقدر از وقايع ، نقل شده و چقدر
سكوت شده و خلاصه مورخ چه اندازه آرايش و پيرايش به كاربرده است كه
طبعا با اعمال غرض و نقل جنبههايی و سكوت از جنبههايی و جعل قسمتهايی
از اعتبار میافتد ، مطلب ديگر اين است كه آيا جريان تاريخی در ذات خود
سنت و قانون و مكانيسمی دارد يا نه ؟
صفحه 27 : " چون تاريخ يك واقعيت علمی است و تصادف در كار نيست
پس ساخت اشخاص نيست " . اين درست نيست ، ميان واقعيت علمی و عدم
تصادف ، و ساخت اشخاص و حتی اينكه برخی شخصيتها به حكم شخصيتشان تأثير
بيشتری داشته باشند منافاتی نيست . عاملهای جبری تاريخ همين انسانها
هستند و ارادههاشان ، ابتكارهاشان ، نبوغهاشان ، جاه طلبیهاشان ،
شهوترانيها و هوا و هوسهاشان .
مسئله قابل طرح اين است كه آيا تاريخ محصول مجموعهای از عوامل است
بدون اينكه يك وحدت طبعی و روح حاكم داشته باشد و يا اينكه اجزاء در
حكم اجزاء يك مركب واقعی هستند و مجموع خود اصالت دارد ؟ ما در بحثهای
" معارف اسلامی " در اين باره بحث خوبی كردهايم ، گفتهايم هم فرد اصيل
است و هم جامعه و اين تركيب تركيبی است منحصر به فرد ، و بر اساس
شناخت اين حقيقت است كه تاريخ قوانين خاص به خود پيدا میكند و حقيقتی
قابل شناخت میشود و علم تاريخ و فلسفه تاريخ به صورت يك فن
قابل بررسی میشود .
ص 28 ، ايدئولوژی را تعريف میكند - رجوع شود به ورقههای " ايدئولوژی
- تعريفات " .
ص 30 ، میگويد فرض جامعههای خيالی از قبيل مدينه فاضله افلاطون ،
مدينه ظاهره ژان ايزوله و شهر خدای توماس مورو ( و عدل جهانی شيعه ) و
جامعه واقعی بی طبقه ماركس ، دليل بر اين است كه انسان همواره از وضع
موجود به سوی وضع مطلوب در حركت است ، ولی توضيح نمیدهد كه پس از
وصول به وضع مطلوب چه میكند ؟ آيا متوقف میشود يا باز هم در حركت است
؟
صفحه 33 - 34 ، پس از طرح لزوم انسان ايدهآل و جامعه ايدهآل دچار
اشكال میشود كه اين خود استاندارد و تعيين حدود و قالبريزی و مدل سازی
است ، ولی در آخر جواب میدهد مقصود تعيين جهت است نه نهايت ، مقصود
شدن تكاملی دائم است .
اين مطلب با نظريه الهيون درباره خدا تا اندازهای درست [ درمیآيد ] ،
خداوند میتواند هم جهت حركت باشد و هم هدف باشد و هم هدفی كه حركت در
خود هدف بیپايان باشد ، ولی در غير خدا فرض اينكه انسان فقط به سويی
برود بدون آنكه به جايی برسد فرض درستی نيست ، نظريه فلاسفه را درباره
تجدد اوضاع فلكی كه در عين تكرار مكررات تازه است به ياد میآورد .
صفحه 34 - 36 ، توحيد را به شكلی تعبير میكند كه نادرست است . اينكه
میگويد " توحيد يعنی نوعی بينش هماهنگ و واحد و يكپارچه " درست است
، اما میگويد جهانبينی توحيدی عبارت است از تلقی جهان به صورت يك
وحدت ، نه تقسيم به دنيا و آخرت ، طبيعت و ماوراء طبيعت ، ماده و
معنی ، روح و جسم ، يعنی
قرآن كريم معجزه جاويدان خاتم پيامبران است . پيامبران پيشين از قبيل
ابراهيم و موسی و عيسی كه هم كتاب آسمانی داشتهاند و هم معجزه ، زمينه
اعجازشان چيزی غير از كتاب آسمانی شان بوده است ، از قبيل تبديل شدن
آتش سوزان به " برد و سلام " يا اژدهاشدن چوب خشك و يا زنده شدن
مردگان . بديهی است كه هر كدام از اين معجزات امری موقت و زود گذر
بوده است ، ولی زمينه معجزه خاتم پيامبران ، خود كتاب اوست . كتاب او
در آن واحد ، هم كتاب است و هم برهان رسالتش ، و به همين دليل ، معجزه
ختميه بر خلاف معجزات ، جاويدان و باقی است نه موقت و زودگذر .
از نوع كتاب بودن معجزه خاتم پيامبران چيزی است متناسب با عصر و
زمانش كه عصر پيشرفت علم و دانش و تمدن و فرهنگ است و اين پيشرفتها
امكان میدهد كه تدريجا جنبههايی از
اعجاز اين كتاب كريم مكشوف گردد كه قبلا مكشوف نبوده است ، همچنانكه
جاودانگی آن متناسب است با جاودانگی پيام و رسالتش كه برای هميشه باقی
و نسخ ناپذير است .
قرآن كريم صريحا جنبه اعجاز و فوق بشری خود را در آياتی چند اعلام كرده
( 1 ) ، همچنانكه به وقوع معجزات ديگر غير از قرآن از خاتم الانبياء
تصريح كرده است .
در قرآن مسائل فراوانی مربوط به معجزات مطرح شده است ، از قبيل
ضرورت همراه بودن رسالت رسولان الهی با معجزه ، و اينكه معجزه " بينه
" و حجت قاطع است ، و اينكه پيامبران معجزه را به " اذن الله "
میآورند ، و اينكه پيامبران تا آن حد معجزه میآورند كه " آيت " و "
بينه " بر صدق گفتارشان باشد اما مكلف نيستند كه تابع " اقتراحات "
مردم باشند و هر روز و هر ساعت هر كس مطالبه معجزه بكند اجابت نمايند
، به عبارت ديگر ، پيامبران " نمايشگاه معجزه " دائر نكرده و كارخانه
معجزهسازی وارد ننمودهاند ، و امثال اين مسائل .
قرآن كريم همچنانكه اين مسائل را مطرح كرده است ، با كمال صراحت
معجزات بسياری از پيامبران پيشين از قبيل نوح ، ابراهيم ، لوط ، صالح ،
هود ، موسی و عيسی نقل كرده است و بر روی آنها صحه گذاشته كه به هيچ وجه
قابل تأويل نيست .
برخی از مستشرقان و كشيشان مسيحی به استناد آياتی كه قرآن به "
اقتراحات " مشركان در مطالبه معجزه جواب منفی داده
پاورقی :
. 1 مانند اين آيه ( بقره / 23 ) :
وإن كنتم فی ريب مما نزلنا علی عبدنا فأتوا بسوره من مثله » .
اگر در آنچه بربنده خويش فرود آوردهايم ترديد داريد ، سورهای مانند آن
را بياوريد . است ، مدعی شدهاند كه پيامبر اسلام به مردم میگفته من معجزهای جز قرآن
ندارم ، اگر قرآن را به عنوان معجزه میپذيريد فبها و الا از من معجزهای
ديگر ساخته نيست . بعضی از نويسندگان " روشنفكر " مسلمان اخير نيز
همين نظر را پذيرفتهاند و آن را به اين شكل توجيه كردهاند كه معجزه دليل
است اما دليل اقناعی برای بشر نا بالغ و كودك كه در پی امور اعجاب آور
و غير عادی است ، انسان رشد يافته به اين گونه امور توجهی ندارد و سر و
كارش با منطق است ، و چون دوره پيامبر اسلام دوره عقل و منطق است نه
دوره اوهام و خيالات ذهنی ، پيامبر اسلام از اجابت در خواست هر گونه
معجزهای غير از قرآن به اذن خدا امتناع كرده است . میگويند :
" استعانت از معجزات و خرق عادات برای پيغمبران سلف اجتناب
ناپذير بود ، چه راهنمايی ايشان به ياری استدلال عقلی در آن دوران ، دشوار
بلكه محال مینمود . . . در عصر ظهور پيغمبر اسلام ، جامعه بشری دوران
كودكی را پشت سر گذاشته ، به دوره بلوغ فكری پای میگذاشت . كودك ديروز
كه نيازمند مادری بود تا دستش گيرد و رفتنش بياموزد خود میتوانست بر
روی پاهايش بايستد و عقلش را به كار اندازد . . . بی دليل و حكمت نبود
كه پيغمبر اسلام در برابر اصرار منكرين و معاندين به آوردن معجزات و خرق
عادات ، مقاومت میورزيد و در اثبات حقانيت دعوت خويش به استدلال
عقلی و تجربی و شواهد تاريخی اتكا میفرمود . . . با وجود اين همه اصرار و
لجاجت منكرين ، پيغمبر اسلام از آوردن معجزاتی نظير آنچه پيامبران سلف
میآوردند به امر خدا امتناع میورزيد و تنها بر قرآن به عنوان معجزهای كه
نظيری برای آن نخواهد بود تكيه میكند . قرآن معجزه خاتم پيامبران ، خود
دليل ديگری بر
خاتميت رسالت است . كتابی است محتوی حقايق عالم خلقت و تعاليم و
راهنماييهای زندگی در كمال هماهنگی در جميع جهات ، معجزهای در خور بشر
رسيده و عاقل ، نه كودك پای بند اوهام و تخيلات ذهنی " ( 1 ) .
میگويند :
" فضايی كه انسان گذشته در آن دم میزده است ، همواره مملو از خرافات
و موهومات و خوارق عادات بوده است و جز آنچه " بر خلاف عقل و حس "
باشد در احساس وی اثر نمی گذاشته است ، از اين روست كه در تاريخ ،
بشريت را میبينيم كه همواره در جستجوی " اعجاز " است و شيفته " غيب
" . اين حساسيت در برابر هر چه نامحسوس و " نامعقول " است ، در
ميان مردمی كه از مدنيت دورترند شديدتر است . اينان به همان اندازه كه
به " طبيعت " نزديكترند به " ماورای طبيعت " مشتاقترند و " خرافه
" زاده معيوب اين حقيقت است . انسان صحرا همواره درپی " معجزه "
است ، جهان وی مملو از ارواح و اسرار شگفت انگيز است . . . روح يك
انسان باستانی تنها هنگامی متأثر میشود كه نگاهش در برابر امری به "
اعجاب " آيد و آن را مرموز و سحرانگيز و مبهم بيند . از اينجاست كه
میبينيم نه تنها پيغمبران بلكه پادشاهان و زورمندان و حيكمان هر قومی
برای توجيه خويش به امور خارق العاده متوسل میشدهاند . و در اين ميان ،
پيغمبران كه مبنای رسالتشان بر " غيب " نهاده شده است ، بيش از
ديگران میبايست به " معجزه " دست بزنند ، چه در ايمان مردم روزگارشان
" اعجاز " بيش از منطق و علم و حقيقت محسوس و مسلم عينی
پاورقی :
. 1 دكتر حبيب الله پيمان ، فلسفه تاريخ از نظر قرآن / ص 15 و 16.
كارگر بوده است . اما داستان محمد از اين قاعده مستثنی است . وی در
جامعهای كه تنها در بزرگترين شهر تجارتی و باز و پيشرفتهاش هفت " خط
نويس " بيش نبوده است و جز به " فخر و شمشير و كالا و شتر و پسر "
نمیانديشيده است " معجزه " خويش را " كتاب " اعلام میكند و اين خود
يك معجزه است . كتاب ! در كشوری كه تاريخ يك نسخه كتاب در آن سراغ
ندارد ! خدايش به مركب ، " قلم " و " نوشته " سوگند میخورد در ميان
مردمی كه قلم را ابزار كار چند مرد زبون و عاجز و بی افتخار میدانند ، و
اين خود يك " معجزه " است . . . كتاب تنها معجزهای است كه همواره
میتوان ديد ، هر روز آن را معجزه آساتر میتوان يافت و تنها معجزهای است
كه بر خلاف ديگر معجزات ، هر كه خردمندتر و دانشمندتر است و هر جامعهای
كه پيشرفتهتر و متمدنتر است ، اعجاز آن را درستتر و عميقتر خواهد يافت
، تنها معجزهای است كه اعتقاد بدان تنها به معتقدان امور غيبی منحصر
نيست و اعجاز آن را هر انديشمندی معترف است ، تنها معجزهای است كه نه
برای عوام بلكه برای روشنفكران است . . . ، تنها معجزهای است كه بر
خلاف ديگر معجزات ، تنها برای تحريك حس اعجاب و اعجاز بينندگانش
نيست ، مقدمهای و وسيلهای برای پذيرش يك رسالت نيست ، برای تعليم و
تربيت گروندگان وی است ، خود هدف پذيرش است . خود رسالت است . و
بالاخره معجزه محمد از مقوله امور " غير بشری " نيست گرچه يك عمل غير
بشری است ، و از اين رو بر خلاف معجزات پيشين كه تنها عاملی برای "
باور " مردم به كار میرفت ( آن هم مردم معدودی كه آن را میديدند ) و جز
آن هيچ سودی نداشت ، معجزه محمد از نوع عالیترين استعداد انسانی است و
میتواند به عنوان
عالیترين سرمشق وی به كار آيد ، سرمشقی كه همواره در دسترس اوست . . .
محمد میكوشد تا كنجكاوی مردم را از امور غير عادی و كرامات و خوارق
عادات ، به مسائل عقلی و منطقی و علمی و طبيعی و اجتماعی و اخلاقی متوجه
سازد و جهت حساسيت آنها را از " عجايب و غرايب " به " واقعيات و
حقايق " بگرداند ، و اين كوشش سادهای نيست ، آن هم با مردمی كه جز در
برابر هر چه غير طبيعی است تسليم نمیشوند و آن هم به دست مردی كه خود
را در ميان آنان پيغمبر میخواند . خود را پيغمبر خواندن و مردم را به
رسالت خدايی خويش دعوت كردن و در عين حال رسما اعتراف كردن كه " من
از غيب آگاه نيستم " ، كاری شگفت است و جز ارزش انسانی آن ، آنچه
سخت شورانگيز است ، صداقت خارق العادهای است كه در كار او احساس
میشود و هر دلی را به تقديس و هر انديشهای را به تعظيم و تحسين وامیدارد
. از او میپرسند اگر تو پيغمبری ، قيمت كالاها را از پيش به ما بگو تا
در تجارتمان سود بريم . قرآن به وی دستور میدهد كه بگو : جز آنچه خدا
خواسته است ، من مالك نفع و ضرری برای خود نيستم و اگر از غيب خبر
میداشتم خير را زياد میكردم و شر به من نمیرسيد ، من جز بيمدهنده و
بشارت گويی برای مردمی كه ايمان دارند نيستم ( اعراف / 188 ) 0 اما
پيغمبری كه غيبگو نباشد و با ارواح و پريان و جنيان گفتگو نكند و هر روز
كرامتی از او سرنزند ، در چشم مردم صحرا چه جلوهای میتواند داشت ؟ محمد
آنان را به تفكر در كائنات ، به پاكی و دوستی و دانش و وفا و فهم معنی
هستی و حيات و سرنوشت آدمی میخواند و آنان از او پياپی معجزه میطلبند و
غيبگويی و كرامت میخواهند ، و خدا از زبان او با لحنی كه گويی چنين كاری
از او هرگز انتظار
نمی رود میگويد : " « سبحان ربی هل كنتإلا بشرا رسولا »" ( سبحان الله
! مگر من جز يك بشر فرستادهای هستم ؟ " ( 1 ) .
آنچه بيشتر مورد استناد اين گروه واقع شده آيات 93 90 سوره اسراء است
كه میفرمايد :
« و قالوا لن نؤمن لك حتی تفجر لنا من الارض ينبوعا 0 أو تكون لك جنة
من نخيل و عنب فتفجر الأنهار خلالها تفجيرا 0 أو تسقط السماء كما زعمت
علينا كسفا أو تأتی فی السماء و لن نؤمن لرقيك حتی تنزل علينا كتابا
نقرؤه قل سبحان ربی هل كنتإلا بشرا رسولا ».
گفتند تو را تصديق نمیكنيم تا آنكه برای ما از زمين چشمهای بشكافی ، يا
تو را باغی از خرما و انگور باشد كه نهرها در آنها جاری سازی ، يا پارهای
از آسمان را چنانكه گمان میبری بر ما بيفكنی ، يا خدا و فرشتگان را
روبروی ما حاضر سازی ، يا تو را خانهای از طلا باشد ، يا به آسمان برشوی ،
و هرگز بالا رفتنت را گواهی نكنيم مگر آنكه نامهای از آسمان بر ما نازل
كنی . بگو منزه است پروردگارم ، آيا من جز بشر فرستادهای هستم ؟
میگويند اين آيات نشان میدهد كه مشركان از پيامبر معجزهای ( غير از
قرآن ) میخواستند و پيامبر امتناع میكرد .
ما ضمن تأييد بعضی از مطالبی كه نقل كرديم ، خصوصا
پاورقی :
. 1 دكتر علی شريعتی : اسلام شناسی ، ص 502 - . 506
آنچه در مزيت معجزه بودن كتاب نسبت به ساير معجزات گفته شد ، متأسفيم
كه نمی توانيم با همه اين نظريات موافق باشيم . آنچه از نظر ما قابل
بحث است چند مسأله است :
. 1 پيامبر اسلام معجزهای غير از قرآن نداشته و در مقابل تقاضای معجزه
غير از قرآن امتناع میكرده و آيات سوره اسراء دليل بر اين مطلب است .
. 2 ارزش و كاربرد اعجاز چقدر است ؟ آيا اعجاز و امر خارق العاده
چيزی بوده متناسب با دوره كودكی بشركه عقل و منطق كارگر نبوده و هر كس
حتی حكيمان و پادشاهان خود را با اين امور توجيه میكردهاند ؟ پيامبران
نيز مجبور بودهاند با همين گونه امور خود را توجيه كنند و مردم را قانع
سازند . پيغمبر اسلام كه معجزهاش كتاب است از اين قاعده مستثنی است ،
او خود را با كتاب و در حقيقت با عقل و منطق توجيه كرد .
. 3 پيامبر اسلام میكوشد مردم را از امور غير عادی و كرامات و خوارق
عادات ، به مسائل عقلی و منطقی متوجه سازد و حساسيت آنها را از "
عجايب و غرايب " به " واقعيات و حقايق " بگرداند .
اكنون درباره هر سه مطلب بحث و كنجكاوی میكنيم :
معجزهای غير از قرآن
آيا پيامبر اسلام غير از قرآن معجزهای نداشته است ؟ اين مطلب گذشته از
اينكه از نظر تاريخ و سنت و حديث متواتر غير قابل قبول است ، خلاف نص
قرآن كريم است . شق القمر در خود قرآن آمده است . فرضا كسی شق القمر را
توجيه و تعبير كند ( كه البته قابل
تأويل نيست ) ، داستان معراج و سوره اسراء را چگونه میتوان توجيه و
تعبير كرد ؟ در كمال صراحت میفرمايد :
« سبحان الذی أسری بعبده ليلا من المسجد الحرامإلی المسجد الأقصی الذی
باركنا حوله لنريه من اياتنا ».
منزه است آن كه شبی بنده خويش را از مسجدالحرام تا مسجدالاقصی ( بيت
المقدس ) برد تا برخی از آيات خود را به او بنمايانيم .
آيا اين جريان يك خرق عادت ، يك معجزه نيست ؟ !
در سوره مباركه تحريم ، داستان در ميان گذاشتن پيامبر رازی را با يكی
از زنان خود ، و باز در ميان گذاشتن آن زن آن راز را با زنی ديگر آمده
است ( 1 ) ، كه رسول اكرم ( ص ) به آن زن گفت چرا با ديگری گفتی ؟ و
قسمتهايی از آنچه ميان آن دو زن گذشته بود بازگو كرد . آن زن ( با تعجب
) پرسيد : تو از كجا اينها را دانستی ؟ رسول اكرم ( ص ) فرمود : خداوند
مرا آگاه ساخت . آيا اين خبر از غيب نيست ؟ معجزه نيست ؟
داستان آيات 90 - 93 سوره اسراء و بعضی آيات ديگر از اين قبيل كه
مورد استناد واقع شده چيز ديگر است . در آنجا مسأله
پاورقی :
. 1 وإذ أسر النبیإلی بعض أزواجه حديثا فلما نبأت به و أظهره الله
عليه عرف بعضه و أعرض عن بعض فلما نبأها به قالت من أنبأك هذا قال
نبأنی العليم الخبير ».
آنگاه كه پيامبر رازی را با يكی از همسرانش در ميان نهاد ، همينكه آن
زن آن راز را به زن ديگر گفت و خدا پيامبر را بر افشای راز آگاه كرد ،
قسمتی از آن را پيامبر بازگو كرد و از بازگو كردن قسمت ديگر خودداری
نمود . آن زن گفت : چه كسی تو را آگاه ساخت ؟ پيامبر گفت : خدای دانای
آگاه .
تقاضای معجزه به معنی " آيت " و " بينه " خواستن از طرف مردمی كه
واقعا ترديد دارند و دنبال دليل و برهان و بينه میگردند ، نيست . اين
آيات و آيه 50 سوره عنكبوت ( 1 ) منطق خاص مشركان را در معجزه خواهی و
منطق خاص قرآن را در فلسفه معجزه پيامبران روشن میكند .
در آيات 90 - 93 سوره اسراء سخن مشركان اينچنين آغاز میشود : " « لن
نؤمن لك حتی تفجر لنا ». . " .
يعنی ما به سود تو به تو نمیگرويم و وارد گروه و دار و دسته تو نمیشويم
مگر آنكه تو " به سود ما " در مقابل ، در اين سرزمين خشك مكه چشمهای
از زمين جاری سازی ( يعنی يك معامله ) ، يا باغی پر درخت كه در آن
نهرها جاری باشد ، يا خانهای پر از طلا داشته باشی - كه ما هم از آنها
استفاده كنيم - ( يعنی باز هم يك معامله ) ، يا پارهای از آسمان را -
آنچنانكه خود میپنداری در قيامت چنين خواهدشد - بر ما بيفكنی ( يعنی
عذاب و مرگ و پايان كار نه معجزه ) ، يا خدا و فرشتگان را نزد ما احضار
كنی ، يا به آسمان برشوی و برای ما و به نام و افتخار ما نامه خصوصی
بياوری ( بازهم يك معامله اما نه پولی ، بلكه عنوانی و تفاخری ، بدون
توجه به محال بودن موضوع ) .
مشركان نگفتند : " لن نؤمن بك . . " . كه به معنی اين است كه تا
فلان معجزه را نكنی به تو ايمان نمیآوريم ، گفتند : " « لن نؤمن لك »"
كه به معنی اين است كه به سود تو به گروه تو ملحق نمیشويم ، يعنی يك
تصديق مصلحتی ، يك خريد و فروش عقيده .
پاورقی :
. 1 درباره اين آيه بعدا بحث خواهيم كرد .
فرق است ميان " « آمن به »" و " آمن له " . علمای اصول فقه در مورد
آيه 61 سوره توبه كه درباره رسول اكرم ( ص ) میفرمايد : " « يؤمن بالله
و يؤمن للمؤمنين »" همين نكته لطيف را استنباط كردهاند . بعلاوه آنچه
را كه در مقابل اين تأييد و تصديق مصلحتی تقاضا كرده بودند با تعبير "
« تفجر لنا من الأرض ينبوعا »" ادا كردهاند ، يعنی به سود ما چشمهای
جاری سازی . معلوم است كه اين " مزد " خواهی است نه " بينه " خواهی
و دليل خواهی و معجزه خواهی . پيغمبر آمده مؤمن واقعی بسازد نه اينكه به
بهای معجزه رأی و عقيده بخرد .
خود نويسنده محترم مینويسد كه به پيغمبر میگفتند : " اگر تو پيغمبری ،
قيمت كالاها را از پيش به ما بگو تا در تجارتمان سود بريم " . واضح
است كه اين ، معجزه خواهی يعنی بينه خواهی برای كشف حقيقت نيست ،
وسيله قراردادن پيغمبر است برای پول درآوردن . بديهی است كه پاسخ
پيغمبر اين است كه اگر خدا مرا به غيب ( برای چنين منظورهايی ) آگاه
میكرد ، آن را وسيله برای كارهای دنيايی خودم قرار میدادم ، ولی معجزه و
غيب وسيله اين كارها نيست ، من پيامبرم و نويد دهنده و بيم دهنده .
مشركان میپنداشتند معجزه امری است در اختيار پيامبر ، هر ساعتی كه
بخواهد و هر طور بخواهد و برای هر منظوری بخواهد ، معجزه میكند . اين بود
كه از او چشمه جاری كردن ، خانه طلا داشتن ، قيمتها را پيشاپيش خبردادن
میخواستند ، در صورتی كه معجزه مثل خود وحی است ، به آن طرف وابسته
است نه به اين طرف ، همان طور كه وحی تابع ميل پيغمبر نيست ، جريانی
است از آن سو كه پيغمبر را تحت تأثير قرار میدهد ، معجزه نيز جريانی
است از آن سو كه اراده پيغمبر را تحت تأثير قرار میدهد و به دست او
جاری میشود . اين است معنی اينكه وحی " باذن الله " است ، معجزه " باذن
الله " است ، و اين است معنی آيه 50 سوره عنكبوت كه مورد سوء استفاده
كشيشان است :
« إنما الايات عند الله وإنما أنا نذير مبين »
آيات و معجزات نزد خداست ، من تنها بيم دهندهای آشكارم .
خبر از غيب به عنوان معجزه همين گونه است . تا آنجا كه به شخصيت
پيامبر مربوط است ، او از غيب بی خبر است :
« قل لا أقول لكم [ عندی خزائن الله ] و لا أعلم الغيب و لا أقول لكمإنی
ملك »( 1 ) .
به شما نمیگويم كه [ گنجهای خدا نزد من است ] ، و غيب هم نمیدانم ، و
به شما نمیگويم كه من فرشتهام .
ولی آنجا كه تحت تأثير و نفوذ غيب و ماورای طبيعت قرار میگيرد ، از
رازنهان خبر میدهد و هنگامی كه از او پرسش میشود از كجا دانستی ؟ میگويد
: خدای دانای آگاه مرا آگاه ساخت .
اگر پيغمبر میگويد : غيب نمیدانم و اگر غيب میدانستم پول فراوان از
اين راه كسب كرده بودم ( « لو كنت أعلم الغيب لاستكثرت من الخير ») (
2 ) ، میخواهد منطق مشركان را بكوبد ، كه غيب دانستن من در حد معجزه و
برای منظوری خاص و به وسيله وحی الهی است . اگر غيب دانستن من يك امر
پيش خودی بود و برای هر
پاورقی :
. 1 انعام / . 50
. 2 اعراف / . 188 منظوری میشد آن را به كاربرد و وسيلهای بود برای جيب پركردن ، به جای
آنكه نرخها را به شما اعلام كنم كه جيب شما پرشود جيب خودم را پر میكردم
!
قرآن در آيه ديگر میگويد :
« عالم الغيب فلا يظهر علی غيبه أحداإلا من ارتضی من رسول »( 1 ) .
خداوند آگاه نهان است ، هيچ كس را بر نهان خود آگاه نمی سازد مگر
فرستادهای مورد رضايت .
قطعا رسول اكرم ( ص ) يكی از آن فرستادگان مورد رضايت است .
از همه اينها گذشته ، قرآن در آيات فراوانی معجزات رسولان را ذكر كرده
است - معجزات ابراهيم ، موسی ، عيسی - با اين حال ، چگونه ممكن است
وقتی كه از پيامبر اكرم ( ص ) معجزه بخواهند - همچنانكه از رسولان گذشته
معجزه خواستند و آنها اجابت كردند - پيغمبر بگويد : " سبحان الله ! من
بشر رسولی بيش نيستم " . ؟ آيا آنها حق نداشتند بگويند آيا پيامبران
گذشته كه تو خود معجزات آنها را با اين همه آب و تاب نقل میكنی ، بشر
نبودند يا رسول نبودند ؟ آيا ممكن است چنين تناقض صريحی در قرآن وجود
داشته باشد ؟ آيا ممكن است مشركان متوجه چنين تناقضی نشده باشند ؟
اگر اين منطق روشنفكری صحيح باشد ، پيغمبر به جای اينكه بگويد : "
سبحان الله ! من بشر رسولی بيش نيستم " ، بايست
پاورقی :
. 1 جن / 26 و . 27 میگفت : سبحان الله من خاتم رسولانم ، من از قاعده رسولان ديگر مستثنی
هستم ، از من آنچه از ساير رسولان میخواستند نخواهيد ، نه اينكه بگويد من
رسولی هستم مانند ساير رسولان .
پس معلوم میشود آنچه مشركان از پيغمبر میخواستند معجزه ، يعنی آيت و
بينه به منظور كشف حقيقت كه حقيقت جويان حق دارند از مدعيان پيامبری
بخواهند ، نبوده است ، چيزی بوده كه شأن پيغمبران عموما اين نبوده كه به
چنين درخواستهايی پاسخ بگويند . اين است كه پيامبر فرمود : " سبحان
الله ! من بشری رسول بيش نيستم " يعنی آنچه شما میخواهيد چيزی نيست كه
يك حقيقت جواز پيامبران و رسولان بخواهد و رسولان ملزم باشند به آنها
پاسخ مثبت بدهند ، چيز ديگر است ، قرارداد و معامله است ، مرا ديدن و
خدا را نديدن و از من بالاستقلال چيز خواستن است ، اظهار تكبر و خودخواهی
و اثبات امتياز برای خود نسبت به ديگران است ، تقاضای يك سلسله امور
محال است و . . .
من اعتراف دارم كه ميل عوام همواره بر معجزهسازی است ، نه تنها برای
پيغمبر و امام ، كه برای هر قبر و سنگ و درختی ، ولی آيا اين جهت سبب
میشود كه ما وجود هر معجزه و كرامت ( غير از قرآن ) را از پيغمبر منتفی
بدانيم ؟
بعلاوه ميان معجزه و كرامت فرق است . معجزه يعنی بينه و آيت الهی كه
برای اثبات يك مأموريت الهی صورت میگيرد و به اصطلاح مقرون به تحدی
است ، منظوری الهی از او در كار است ، اين است كه محدود است به شرايط
خاصی ، اما كرامت يك امر خارق العاده است كه صرفا اثر قوت روحی و
قداست نفسانی يك انسان كامل يا نيمه كامل است و برای اثبات منظور
الهی خاصی